Benutzer:Azhdari2

aus Wikipedia, der freien Enzyklopädie
Zur Navigation springen Zur Suche springen

بیژن اژدری تولد 23.11.1323 از تیره بلوردی ایل قشقایی آخرین سمت درایران، کارمند شرکت ملی نفت ایران، در رشته میکانیکی توربینهای رستون گچساران.. ترک ایران :سال 1366 .دلیل ترک کشور، دگر اندیشی : من براین باور بودم که دولت مذهبی تدریجآ بسوی حکومت مذهبی میرود دولت مردان گناه خودرا میخواهند با مذهب سرپوش بگذارند .مسئولان بجای جوابگویی به مردم ،خودرا جوابگوی نیروهای غیبی معرفی خواهند کرد. ،در نتیجه کشور بسوی ویرانی خواهد رفت

واما این است بخشی از نظرات ، سرگذشت، وخیالات چندماه اخیر من بقیه در سایت بلوردی به آدرسه

http://www.azhdari2.persianblog.ir/..


کاربر:Azhdari2|Azhdari2]] (بحث) ‏۱۵ ژانویهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۵۱ (UTC) ... بحث امروز مجازات اعدام.. اعدام یاکشتن انسانی به حکم دادگاه . البته که این مجازات ریشه درتاریخ بشر دارد، حتی میشود این مجازات را برای آن زمانها توجیه کرد. اما چرا دراین قرن.. قرنی که انسانها دارند به خدایی خودنزدیکتر میشوند ؟ نگاهی مختصر به تاریخ، نشانگر آنست که ،زمانی انسنها بجز کشتن موجودی که جانشان را تهدید میکرده راه دیگری را نداشته ویا نرسیده بوده اند.در زمانهای بسیار دور انسنها همانند امروز به تمدن نرسیده از ارکانهای کشوری منتخب مردم و حقوق بگیران مردم چون مجلس،دولت ،نیروهای دولتی خبری نبوده ، بنابراین اگر خطری از جانب انسان ویا حیوانی جانشان را تهدید میکرده غیراز پیش دستی درکشتنش راه دیگری را نمی دانسته اند . اما امروزه .. هردرنده ای را، ببر،شیر ،پلنگ ویا انسانی بیمار، یادیوانه خونخار را میشود بوسیله نیروهای سازمان یافته دولتی دستگیر ودرجای مخصوص نگهداری کرد، تازمانیکه علت خونخواریش مشخص شود.. همچنانکه بیش از چندصد ملیون ساکنان اروپایی با اکثریت آرای خود این مجازات را محکوم وبه کناری گذاشته اند. نتیجه راهم اگر مایل به دیدنش باشیم میشود دید ... اما با کمال تاسف ما ایرانیها روزانه باید شاهد این خبر چندش آور از وطن خودباشیم ..ادامه دارد

من از اینه انسانها دارای اندیشه های متفاوت بوده وهستند کاملاً واقفم .. ازطرفی میدانم هنوز بخشی از انسانها به دلایل مذهبی ویا عقیدتی خود این مجازات را تاید میکنند اما آرزویم اینست که بیان نظر ها باعث رنجش هیچ انسانی نشود ، مخصوصاً هموطنان ما قبول کنند که بیان نظر ،حق انسانهاست، قبول ویا رد نظر هم حق انسانها. چندی پیش نظرم را دراین رابطه نوشته بودم هموطنی ناشناس برخوردی بسیار خصمانه بامن داشت.. استدلالش این بود که اگر فلان کس خودت را فلان کرده بودند ،چه میگوفتی .یادآور شده بودکه تصمیم اعدام با خود افرادی هست که به شکلی مورد ستم قرار گرفته اند، نه قوه قضایی یا دولت. منهای کلمات زشتی که به قلم آورده بود، برای دلایلش ، جواب من اینست .. من وافرادی که موافق به ، برداشته شدن مجازات اعدام هستند .. البته که اگر چنین تصمیمی به عهده خودشان باشد بازهم موافق اجرای قوانین مدرن حقوق بشردر جهان متمدن امروزی خواهند بود.. اعدام را ،راه حل مشکل جامعه ندانسته ،بلکه عملی کهنه ومخرب میدانند.واما سئوال دیگر که مسئولیت را به عهده خود افراد گذارده بود.. اگر قرار باشد برای جان انسانی ،جانی که درجهان امروز به حیسیت ملتی هم بستگی دارد فرد یا افرادی ستم دیده وعصبانی تصمیم بگیرند پس عقلای انتخابی مردم، قوه ،قضایی مملکت ، مسئولان تربیت وآموزشی چه نقشی دارند ؟ مگر این نیست که ، اعدام افراد آنهم به جرم فاسد وگنهکار ،نشان از ضعف فرهنگی یک جامعه، ضعف تربیتی یک جامعه میباشد؟ وابستگی مذهبی واحکام دینی بازهم، باز میگردیم به همان عقلا وافراد نخبه جامعه امروزی که میشوند نمایندگان مردم ، دولت انتخابی مردم قوه قضایی .. درکجای دنیا قانونی برای طول تاریخ وبرای همیشه ودر هرزمانی میتواند مشکل جامعه را حل کند.. ادامه دارد فاصله دانستن تا دانستن.. برف از منطقه ما رفت ،تعطیلات سال نو تولد عیسی مسیح هم گذشت..

من امروز باز شنونده پرفسور شرر ،استاد فلسفه در دانشگاه اسن بودم . البته قبل از شنیدن سخنان امروز جناب شرر ، مثل بعضی اوقات دراندیشه خود غوطه ور.. ،این شعر خیام ذهنم را بیش ازهمیشه اشغال کرده بود.. آنانکه محیط فضل و آداب شدند..در جمع کمال شمع اصحاب شدند ره زین شب تاریک نبردند برون..گفتند فسانه ای و در خواب شدند

بخود میگفتم: چرا نرفتی باغچه با قلندر سروکله بزنی اینجا منتظر چه هستی ؟اصلاً چه میخواهی بشنوی ،مگر پیشینیان دراین راه تلاش نکردند توکه بیش افلاطون، سقراط، حافظ خیام و.و.و. نمیدانی؟

اما جناب شرر مطلب خودرا با چند مسال از فلاسفه آغاز کرد : موضو راززندگی بود(SINN DES lEBEN

ازHeidggerچنین آورد: هایدگر در رساله سرشت حقیقت به تمایز بین درستی و خطا می‌پردازد. راستی و خطا هر یک حاصل گونه‌ای خاص از ارتباط مابین انسان با جهان پیرامون است. آن گاه که انسان برای غلبه بر چیزها مشغول به آنها می‌شود از کلیت آنها غافل می‌شود. این حالت سلطه بر چیزهاست که مانع اصلی در مقابل بروز و عیان شدن آنها می‌شود. اما آنگاه که انسان در موضع برون از خود قرار می‌گیرد یعنی خود را در معرض چیزها بدون هرگونه غلبه و سلطه ورزی قرار می‌دهد امکان عیان شدن را به آنها می‌دهد. پس حقیقت همانا در رهائی است. یعنی سرشت حقیقت همانا رهائی است. لذا حقیقت جلوه‌ای از قضایای صحیح درباره یک شیء توسط یک سوژه شناسنده (عامل انسانی) نیست بلکه درست قرار گرفتن در ارتباط با چیزهاست و موضع صحیح نیز حاصل اعراض از استیلاگری است.

باتوجه به این معنی دیدم بین دانسته های من و بزرگان فاصله زیادیست ..با راهی که نرفته ام چرادارم از مقصد میگویم؟ این شعر جناب خیام یا بسیاری دیگر از اظهارنظر های بزرگان به این معنی نیست که راهی را نه پیموده از مقصد سخن به میان آورده اند بقول هایدگر: یعنی سرشت حقیقت همانا رهائی است . ایا ما به مقام رهای رسیده ایم؟

ایا ما در طول زندگی تلاشهایمان همه برای سلطه به چیزی برای منافع شخصی نبوده؟ آری ماحتی دانش راهم برای مدرکش دنبال کردیم . شنیده های امروز بیشتر برآنم داشت تا خودم را بیش از همیشه خودم بدانم.

شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم ..که نگاه تشنه من در پی سرابی نیست..دراین کویر بلا کیست تا تواند راند ..زگرد لاشه ام کرکس خیالم را..

آری آن شکسته بال عقاب من نبودم ..برای عقاب شدن باید رهاشد تا قدرت دید بالارود وعقاب شد..


¤ نوشته شده در ساعت ٦:۱۳ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (1) ۱۳۸٩/۱٠/٢۱

ادامه سخن با قلندر. سری به بازارچه زدم ،قدری پیازچه خریدم .سخن قلندر درگوشم بود ، قلندر ازمن پرسید پیاز چند لایه دارد؟ عجبا من براین باور بودم که عمر دراز چیزهای برمن آموخته! راستی من از خودم وجهان اطرافم چه میدانم؟

درهمین اندیشه مشغول به باغچه رسیدم . قلندر خودرا از اطاقک چوبی بیرون کشیده بود داشت قطعه زمینی را برای کشت پیاز آمکاده میکرد. او سرش را بالاکرده گفت پیازچه آوردی ؟ گفتم آری آآوردم.نگاهش بر روی چهره ام مانده گفت خسته به نظر میرسی مگر خوب نخوابیدی ؟ قبل از اینکه جوابی سرهم کنم رویش را از من برگردانده چیزی را آرام ،گویی برای خودش زمزمه کرد. گفتم بلندتر بگو اگر با من بودی من نشنیدم. گفت نه باتو نبودم برای خودم شعری از هموطنی را خواندم. گفتم منهم غریبه نیستم بگوتا بشنوم این بیت شعر از نادر نادر پورا برایم خواند ..

شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم ..که نگاه تشنه من در پی سرابی نیست..دراین کویر بلا کیست تا تواند راند ..زگرد لاشه ام کرکس خیالم را..

کلمه کرکس خیالم را چند بار تکرار کرد گویی مرا کلاً فراموش کرده بود!

گفتم قلندر منهم این هموطن شاعررا دوست داشتم اشعارش بردلم می نشست ..مثل اینکه منتظر این گفته من بود رشته سخن را به دست خود گرفته ودادسخن داد ::آری میدانم برخی از هموطنان مخصوصاً دراین سی واندی سال اخیر خودرا چنان بالاتراز خود دیدند که خود اصلی فراموش شد! گفت میدانم توهم خودرا عقابی می پنداشتی اما غافل ازاینکه تفاوت عقاب باپرندگان دیگر را درنظر بگیری. اما بلند پروازیش برذهنت غلبه کرده بود ولی چشم تیز بینش را نداشتی ... البته که بالد شکسته یا بهتر گفت بالت را شکستی و اکنون خودت را درکویربلا بابالی شکسته میبینی . کرکس خیال ،خواب ازچشمت گرفته ....گفت دوست عزیز این کرکس خیال استاد نادر پور گرد لاشه بسیاری از هموطنان را گرفته خواب را از چشمشان ربوده.

گفت میدانی چرا ؟بازهم منتظر جوابم نماند سخنش را ادامه داده گفت: برخی از ما ها خودرا در خود گم کردیم تو بعداز سالها هنوز نمیدانی پیاز چند لایه دارد تونمیدانی قدرت دید عقاب چند برابر قدرت دید تست .. چرا خیال میکنی بالت شکسته درصورتی که بالی نداشتی تا بشکند . بیاتا دیر نشده خودت را بشناس بیاد بیاور باورهایت را یادت هست دنبال داروی بیماریت کجا میرفتی؟ یادت بیاور حس همکاریت با خانه مادری وپدری را، یادت بیاور انجام تکالیف آموزشیت را ،یادت بیاور کلماتی را که با هموطنانت آشنایانت به کار میبردی یادت بیاور فعالیت های ورزشیت را ،بالاتراز اینها تشخیص زمین کشاورزیت را که برای پیاز خوب است یا لیموترش،...نه دوست عزیز من وتو عقاب نبودیم برای عقاب شدن هم تلاش نکردیم بیاتا این کرکس خیال را هم نادیده بگیریم و لایه پیازرا بشماریم شاید اولین قدم برای خودشناسی باشد...


¤ نوشته شده در ساعت ۱٢:٤٩ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/۱٠/٢٠

پیاز چند لایه دارد؟ میرویم یا ایستاده ایم؟

جاده دارد میرود ،یا ماهستیم که میرویم؟

اگر جاده دارد میرود چرا ما خسته ایم؟

شاید هم قطار دارد میرود ما ایستاده ایم!؟

برفهای آب شدند باز ،راه باغچه باز.. البته راه گلالود اما میشود رفت.

سری به باغچه زدم ،قلندر زنجیر از گردنش برداشته بود ...

اما اودیگر شبیه قلندری که من میشناختم نبود بلکهÖtzi" ایوتسی اسکلتی که از زیر برف در قلهای رشته کوه آلپ پیداشد.. گویا قدیمیترین اسکلت آدم امروزی دراین منطقه بوده.

براستخان قلندر هم چون ایتسی پوستی بیش نمانده .. ولی برخلاف ایوتسی سخن میگفت! بادیدن من، کلمات بالارا به زبان آورد!

صدایش هم صدای قلندر نبود ، صدا نازوک چون جیر جیرک ولی غیز از قلندر که میتوانست باشد !؟

گفتم قلندر چه بر سر خودت آورده ای ؟ نگاهم کرد ه گفت :آورده ام؟؟

گفتم آری منکه شاهدم :تو خودت بودی که خودت را زنجیر کردی.

گفت بار دیگر که آمدی قدری پیازچه بیاور برفها دارند رخت برمیبندند بازهم سالی دیگر بر درایستاده میخواهم کاشتن را دوباره از سر بگیرم ..اولین چیز ی که میکارم پیاز خواهد بود زیرا از چندین لایه خودش را میسازد او قوی تر از هر سبزی دیگراست ... اما اینبار لایه هایش را خواهم شمرد.. راستی تومیدانی پیاز چند لایه دارد ؟

گفتم نه تاکنون فقط اورا خورده ام اما از ساختمانش چیزی نمیدانم.. گفت میدانستم..



¤ نوشته شده در ساعت ۱۱:۳٦ ‎ق.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (3) ۱۳۸٩/۱٠/۱٧

بیماری افسردگی اخیرا بیماری افسردگی دربین هموطنان زیاد تر از هر زمانی شده چنانکه حتی علیرضا پسر آخرین شاه ایران هم قربانی این بیماری شده !

بهتر دانستم با استفاده از دانشنامه ویکیپدیا مطلب امروز را به این بیماری وراه درمانش اختصاص دهم.

اختلال افسردگی اساسی یکی از شایعترین تشخیص‌های روانپزشکی است که مشخصه آن خلق افسرده‌است و با احساس غمگینی، اعتماد به نفس پایین و بی علاقگی به هر نوع فعالیت و لذت روزمره مشخص می‌شود. افسردگی مجموعه‌ای از حالات مختلف روحی و روانی است که از احساس خفیف ملال تا سکوت و دوری از فعالیت روزمره بروز می‌کند. افسردگی اساسی واژه‌ای است که توسط انجمن روانپزشکی آمریکا جهت مجموعه‌ای از علایم اختلال خلق برای DSM-III در سال ۱۹۸۰ به کار رفت و پس از آن عمومیت یافت. افسردگی اساسی منجر به از کارافتادگی قابل توجه فرد در قلمروهای زندگی فردی و اجتماعی و اشتغال می‌شود و عملکردهای روزمره فرد همچون خوردن و خوابیدن و سلامتی فرد را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

علل زیست شناختی :کمتر مشکل جامعه امروزی ما هست..

علل روانی اجتماعی (psychosocial) استرس: وقایع پراسترس زندگی، به ویژه از دست دادن یا تهدید به از دست دادن یک فرد محبوب یا شغل می‌تواند محرک افسردگی باشد. عوامل اجتماعی: نارضایتی از جامعه و عوامل روانی مرتبط با اجتماع نیز می‌توانند نقش داشته باشند. شخصیت: صفات شخصیتی خاصی مانند اعتماد به نفس پایین و وابستگی شدید، بدبینی و حساسیت در برابر استرسها می‌تواند فرد را مستعد افسردگی نماید. شخصیتی وسواسی، منظم و جدی، کمال‌گرا، یا شدیداً وابسته نیز احتمال ابتلا به افسردگی را افزایش می‌دهند. شکست در زندگی: شکست در کار، ازدواج، یا روابط با دیگران می‌تواند باعث بروز افسردگی شود، مرگ یا فقدان یکی از عزیزان، از دست دادن یک چیز مهم (شغل، خانه، سرمایه‌)، تغییر شغل یا نقل مکان به یک جای جدید، انجام بعضی از اعمال جراحی مثل برداشتن پستان به علت سرطان، گذر از یک مرحله از زندگی به مرحله‌ای دیگر، مثلاً یائسگی یا بازنشستگی. (۴) بیماری‌های روانی:اضطراب، عقب افتادگی ذهنی، فراموشی، اختلال خوردن و سوء مصرف مواد. شیوع شیوع بیماری در زنان دوبرابر مردان است. در مردان میزان ابتلا ۵-۱۲ درصد و در زنان ۱۴-۱۹ درصد است. سن بروز بیماری در حدود ۳۰ سالگی است.

[ویرایش] علائم [ویرایش] محتوی تفکر ۶۰ درصد بیماران افسرده فکر خودکشی دارند و ۱۵ درصدشان دست به خودکشی می‌زنند. حس نافذ نومیدی، احساس گناه به خاطر چیزهای کم‌اهمیت یا خیالی، احساس بی‌ارزشی و توهمات و هذیان‌های نیست‌انگارانه و نشخوار ذهنی وسواسی در بسیاری از آن‌ها آشکار است.

[ویرایش] نظام حسی حواس پرتی، دشواری در تمرکز، اختلال حافظه، گیجی و گاه اختلال در تفکر انتزاعی (به‌ویژه در سالمندان) شایع است.

[ویرایش] وضعیت ظاهری غمگینی، گریه بی‌دلیل، از دست دادن علاقه و ناتوانی از لذت بردن، بی‌حالی و خستگی، بی‌قراری، زودرنجی، مشکلات خواب (شامل دشواری در خوابیدن، خواب زیاد و ناراحت) زیاد مشاهده می‌شود.

کندی یا برعکس تحریک پذیری روانی حرکتی و بی‌توجهی به ظاهر شخصی بسیار شایع است. تکلم خودانگیخته کم یا به کلی غایب است. مکث‌های طولانی در کلام، استفاده از واژگان تک‌سیلابی و صدای آهسته و یکنواخت از ویژگی‌های گفتاری معمول است.

[ویرایش] خصوصیات مرتبط با سن افسردگی در سنین مختلف ممکن است خصوصیات متفاوتی داشته باشد. در دوران پیش از بلوغ شکایات جسمی، توهمات شنوائی (شنیدن صداهای ناموجود)، اضطراب و انواع فوبی‌ها بیشتر دیده می‌شود. در نوجوانی سؤمصرف مواد، رفتارهای ضداجتماعی، مسائل مربوط به مدرسه (فرار از مدرسه، مشکلات تحصیلی) و عدم رعایت بهداشت و در سالمندی فراموشی، حواس‌پرتی و نقص‌های شناختی (مانند اختلالات حافظه و گیجی) بیشتر مشاهده می‌شود.

[ویرایش] خصوصیات پیوسته ناراحتی‌های جسمانی نیز در بیماران بیشتر دیده می‌شود و ممکن است افسردگی را بپوشاند و بسیاری اوقات علل روانی دارد. سردرد، اختلالات گوارشی، یبوست، شکایات قلبی و ادراری-تناسلی از جمله آن‌ها هستند.


[ویرایش] درمان درمان‌های ضدافسردگی را می‌توان به دو دسته کلی دارویی و غیردارویی تقسیم کرد. اثربخشی هر دو این درمان‌ها در مطالعات فراوانی مشاهده شده‌است. در موارد شدید استفاده از داروهای ضد افسردگی بهترین گزینه‌است. این داروها در دهه‌های اخیر از نظر کمی و کیفی رشد فراونی داشته‌اند به شکلی که امروزه دیگر فاقد عوارض شدید و ناتوان‌کننده هستند. رواندرمانی‌های شناختی-رفتاری و در برخی موارد تحلیلی نیز در درمان افسردگی موثر هستند. در موارد خفیف‌تری که هنوز افسردگی در حد یک اختلال ظاهر نشده‌است، انجام کارهایی برای کاهش فشار و استرس از جمله خرد کردن کارهای بزرگ به کارهای کوچک، حق تقدم (برای) برخی (کارها) قرار دادن و انجام دادن هرآنچه که می‌توانید به همان اندازه که می‌توانید، ورزش معتدل (ملایم)، رفتن به یک سینما، شرکت کردن در یک (مراسم) مذهبی، اجتماعی، یا سایر فعالیتهایی که ممکن است به شما کمک کنند، صحبت و همنشینی با دوستان و خانواده، خودداری از مصرف الکل، برخورداری از رژیم غذایی متعادل و کم‌چرب، مثبت اندیشی، تماشای فیلم‌های خنده‌دار و شاد، رفتن به مسافرت، سهیم شدن در فعالیتهایی که می‌تواند مفید باشد و احساس بهتری برای شما به‌وجود بیاورد. (۵).


¤ نوشته شده در ساعت ٥:٢٢ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (2) ۱۳۸٩/۱٠/۱٠

سال نو میلادی پای جعبه نشسته ام قدری با فروید و نظراتش مشغول شدم صدای زنگ کلیسا بلند شده امشب وارد سال نو میلادی میشویم مردم اینجا معمولاً تمام شب را مشغول شادی وپای کوبی میشوند گاهی هم بسیار شورش میکنند. بچه های ماهم دستی به سروروی خانه کشیده سفره ای کشیده اند منتظر آمدن فامیل هستند. البته سناهم 18 ساله میشود ،جشن تولدش را که بعد از تهویل سال بوده تصمیم گرفت امشب با جشن تهویل سال باهم بگیریم بنابراین چند باد بادک رنگارنگ هم به میمنت جشن تولد سنا در راهرو خانه و سالون پذیرایی زده شده شهلا مشغول تهیه غذا شیرین وشبنم در روبه راه کردن لوازم جشن بچه هاهم بقول خودشان بدو بدو میکنند البته لحظات دیگر همه فامیل ساکنان این منطقه دورمیز سال تهویل و تولد جمع خواهند شد جای شما که راه تان دوراست راهم خالی میگذاریم و درضمن ازاین طریق هم سال نو وهم تولد سنارا به شما بینندگان این سایت و سنا خانم تبریک میگوایم

البته باکمال تاسف جناب رحیم امسال حضور ندارد مجبوریم ایشان راهم دربین راه دوری ها یادکنیم وسال نورا مبارک گویم


¤ نوشته شده در ساعت ٥:٠٢ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (4) ۱۳۸٩/۱٠/۳

برف سنگین برف سنگین.

پشت پنجره نشسته ام ، برف همه جا را پوشانده، البته چندروزیست که برف میآید ، گویا هنوزهم ادامه خواهد داشت .بچه ها سفره جشن تولد عیسی مسیح و شبنم خودمان را پهن کرده اندن ،منتظر بقیه فامیل هستند . دراین چند سال اخیر رسم را چنین گذاشته ایم که هرکس به قید قرعه چیزی برای یکنفر هدیه خریده باشد و دراین شب هدیه ها از کاغذ بستو بندی بیرون ریخته میشوند.. مخصوصاً برای بچه ها لحظات خوبیست. اسباب بازی شیرینی و .و ..بزرگترها هم با نوشیدن نوشابه های موردمیل خود سرگرم صحبت تا زمان صرف شام .دراین میان اگر کسی هنری آموخته مینوازد یا میخواند اما ما بزرگسالان بیشتر از سرگذشت و اتفاقات موردنظر خود سخن به میا میکشیم گاهی هم افرادی دربین ما به دیگری تند میشود ولی تا کنون جریان به اعمال فیزیکی نکشیده! داشتم از برف میگفتم راستی نقش ما انسانها در نشستن برف بروی زمین ویا باریدن باران چیست؟ البته کارشناسان فنی هواشناسی براین باورند که انسان نقشی مهم ایفا میکند . واما ماهم که سالهاست دراین طبیعت زندگی وروزگاران گذرانده ایم اگر به سالهای ازسرمان گذشته باز گردیم میتوانیم نظری برنظر کارشناسان اضافه ویاکم کنیم. من بیاد می آورم سال 85 میلادیرا که وارد کشور آلمان ودر منطقه جنوب آلمان اقامت یافتیم ،سالی پراز برف بود همیشه براین اندیشه بودم که آیا ماهم میتوانیم این زمستان سنگین وبرای ما غریبه را تحمل کنیم ،یاخیر؟ زمستان گذشت ما زنده ماندیم چهار سال درآن منطقه بودیم زمستانش بهشتی از زیبایی برفش و تایستانش گلستانی از گل وسبزه بود. اما بازهم ما باید میرفتیم اقامتگاه بعدی شمال غربی کشوربود آنجاکه معدن ذغالسنگش باعث ثروتمندی کشور واما منطقه زیر دود ذغال رنگ سیاهی به خود گرفته ،از برف خبری نبود ..مگر چندروزی آنهم در چله زمستان. زمان گذشت کارشناسان استخراج ذغال منطقه را به دلایلی متوقف کرده و منطقه آرام آرام از سیاهی پاک شد دیوار خانه ها رنگ آمیزی و شهر ما رنگ دیگری بخود گرفت امروز که 25 سال از آن زمان گذشته و من پشت پنجره نشسته نظاره گر برفم . برف سنگین سال 85 در جنوب آلمان را اینجا دراقامت گاه فعلی میبینم گویا این برف ادامه دارد .برف زیبایی خودرا دارد اما دستوپا گیرهم هست چنانکه در زمانهای قدیم مردم این دیار لوازم زندگی برای سه ماه را درسال جمع میکردند زیرا امکان ازخانه بیرون رفتن نبوده زمستانرا روز شماری میکردند تا هوا بهاری رسد وباران برفهارا بشوید. البته اکنون انسانها با امکانات مدرن درتلاشند که توقف طولانشده و اقتصاد برهم نریزد جدال انسان وطبیعت همیشه با اشکال مختلف بوده وهست . من امیدوارم باز راه باغچه باز شود سری به قلندر بزنم دلم برایش تنگ شده. ....آری دوستان :شب یلدا گذشت سیاهی دارد عقبنشینی میکند مسیح زایده شد تولدش را مردم اینجا جشن میگیرند منهم به معتقدانش تبریک میگویم قدم چیرگی نور برتاریکی را هم مبارک. واما تولد شبنم دراین روز بزرگ مبارک تر


¤ نوشته شده در ساعت ۱۱:٠۳ ‎ق.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (6) ۱۳۸٩/٩/٢٩

شب یلدا

خوب ،بازهم  یلدای دیگر.. امسال شب یلدارا در میان یاداشتهای تاریخی گشتم  ،مطالب زیادی را دیدم ،بهتر دانستم بجای نظرات خودم قطعه ای از نوشته های  محققان را برایتان بیاورم.

ایرانیان گاه شب یلدا را تا دمیدن پرتو پگاه در دامنهٔ کوه‌های البرز به انتظار باززاییده‌ شدن خورشید می‌نشستند. برخی در مهرابه‌ها (نیایشگاه‌های پیروان آیین مهر) به نیایش مشغول می‌شدند تا پیروزی مهر و شکست اهریمن را از خداوند طلب کنند و شب‌هنگام دعایی به نام «نی ید» را می‌خوانند که دعای شکرانه نعمت بوده‌است. روز پس از شب یلدا (یکم دی ماه) را خورروز (روز خورشید) و دی گان؛ می‌خواندند و به استراحت می‌پرداختند و تعطیل عمومی بود (خرمدینان، این روز را خرم روز یا خره روز می‌نامیدند).خورروز در ایران باستان روز برابری انسان‌ها بود در این روز همگان از جمله پادشاه لباس ساده می‌پوشیدند تا یکسان به نظر آیند و کسی حق دستور دادن به دیگری نداشت و کارها داوطلبانه انجام می‌گرفت نه تحت امر. در این روز جنگ کردن و خونریزی حتی کشتن گوسفند و مرغ هم ممنوع بود این موضوع را نیروهای متخاصم با ایرانیان نیز می‌دانستند و در جبهه‌ها رعایت می‌کردند و خونریزی به طور موقت متوقف می‌شد و بسیار دیده شده که همین قطع موقت جنگ به صلح طولانی و صفا تبدیل شده‌ است. در این روز بیشتر از این رو دست از کار می‌کشیدند که نمی‌خواستند احیاناً مرتکب بدی شوند که آیین مهر ارتکاب هر کار بد کوچک را در روز تولد خورشید گناهی بسیار بزرگ می‌شمرد. ایرانیان به سرو به چشم مظهر قدرت در برابر تاریکی و سرما می‌نگریستند و در خورروز در برابر آن می‌ایستادند و عهد می‌کردند که تا سال بعد یک سرو دیگر بکارند.


سفرهٔ شب یلدا ¤ نوشته شده در ساعت ۳:٤٠ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (7) ۱۳۸٩/٩/٢٥

مقایسه از تاریخ در سال ۱۶۷۵ یک دیندار کاتولیک به نام آلبرت بورگ در نامه‌ای به اسپینوزا نوشت: «من این نامه را بنابر وظیفه ­ی دینی خود برایتان می‌­نویسم تا عشق به همسایه را حتا به شما که یک کافر هستید نشان دهم. شما را فرا می‌­خوانم که روح خود را به موقع نجات دهید و به مسیحیت بگروید. شما مدعی هستید که سرانجام، فلسفه ­ی حقیقی را یافته ­اید. اما از کجا می­دانید که فلسفه ­ی شما بهترین است؟ آیا می­خواهید کفرگویی­های ناگفتنی موجودی نکبت­زده، کرمی حقیر و انسانی خاکی را که سرانجام غذای کرم­ها می­شود، گستاخانه بر حکمت بی ­انتهای پدر جاودانی برتر شمارید؟ از شما خواهش می­کنم بس کنید و دیگران را نیز همراه خود به فساد نکشانید».

اسپینوزا در پاسخ این مؤمن مسیحی نوشت: «من ادعا نمی­کنم که بهترین فلسفه را یافته ­ام، اما می­دانم که حقیقت را می­توان شناخت. تمام دلایلی که شما در نامه ­ی خود اقامه کردید، فقط در طرفداری از کلیسای رومی است. آیا معتقدید که با آن می‌­توان اقتدار این کلیسا را به روش ریاضی اثبات کرد؟ و چون این چنین نیست چگونه می­خواهید باور کنم که بُرهان­های من ساخته و پرداخته ­ی ارواح خبیث است و سخنان شما ملهم از پروردگار؟ افزون بر آن، من می‌­بینم و نامه ­ی ­شما نیز آشکارا نشان می­دهد که برده ­ی این کلیسا شده ­اید، نه به خاطر عشق به خداوند، بلکه از بیم آتش دوزخ که تنها علت خرافه‌است. این خرافه را از خود دور سازید و خردی را که خداوند به شما ارزانی داشته به رسمیت بشناسید و اگر نمی­خواهید جزو موجودات فاقد خرد به شمار آیید، از آن بهره گیرید. بس کنید و خطاهای ابلهانه را معما و رازورزی جلوه ندهید!».

امروز داشتم باز تاریخ را ورق میزدم این دوتفکر فوق ،در آن زمان اروپا ،  نظرم را جلب کرد ! بیاد سخنان ردو بدل شده بین  سردم داران حاکم ایران  و رهبران  مخالف حکومت مخصوصاً بعداز انتخابات ریاست جمهوری  در ایران افتادم! به را ستی تاریخ گاهی بطور باور نکردنی در نقطه ای از  جهان  تکرار میشود!؟


¤ نوشته شده در ساعت ۱۱:۱٧ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (1) ۱۳۸٩/٩/٢٢

راه دور ودراز تاریخ. دالانهای پرپیچ وخم تاریخ...

اخیراً چند جلسه ای، شنونده تاریخ و فلسفه بودم. امروز بیش از روزهای دیگر خودرا در دالانهای دور ودراز تاریخ گرفتار دیدم. به راستی بشر دراین را ه چقدر پیش رفته؟

قبل از اینکه وارد محاسبات راه دور ودراز تاریخ ،و راه پیموده شده توسط جویندگان در این راه شوم ، اشارهای به مطلب دیگر کنم.

امروز آمار دانشجویان مهمان را دیدم که اگثراً از کهنسالان دانشجو هستمند.. برایم باور کردنی نبود اما چنین است ... تا سال 2007 بیش از سی وهشت هزار نفردر آلمان بعداز دوران خدمات کاریشان باز روبه (زگهواره تاگور دانشبجوی آورده اند)

اما در سالهای اخیر بارشتی بیش از چهار درصد، سیر صعودی دارد ! البته از اینکه منهم به این جمع پیوستم خوشحالم.

واما داشتم از شنیده های چند روز اخیر و محاسبات خودم میگفتم. عمر زمین تاکنون چیزی در حدود پنج میلیارد سال تخمین زده شده. یافته های کاوشگران از نوشته های انسانهای تاریخ ما، انسانهای فعلی ، بین پنج تا ده هزار سال میباشد. اگر ما راهی که تا پیدایش این کره خاکیرا ،راهی یکملیون ساله برای عابری پیاده در نظر بگیریم ما تنها یکسال ازاین راه را پیموده ایم.البته با وجود اینکه کاوشگران وجود جنبندگان یعنی موجودات جان دار را به بیش از یکملیون سال رسانیده اند اما ما مکتوبی از پیدایش اولیه خود نداریم مگر تصورات ویا افسانه ها .. البته دانشمندان با ابزارهای مدرن خود دنبال کاوش در رشته های مختلف بوده وهستند اما راه بسیار طولانی وتاریک به نظر میرسد ،مخصوصاً در علم فلسفه وتاریخ به راستی ما هستیم یا نیستیم ؟ از گجا آمده وبه کجا میرویم ؟و.و...خوب تا شنیده ها ی بعدی..


¤ نوشته شده در ساعت ٧:٢٥ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (2) ۱۳۸٩/٩/۱٩

آدم برفی آدم برفی

آمروز ما بقایای جسد آدم برفی را در حیاط خانه یا فتیم ! برای دوستان من بسیار عجیب بود!!؟

اگر فراموش نکرده باشم همین دیروز بود که :شانل ،ثریا ،پری ومن آدم برفی خودرا درمیان گرفته و با او عکس میگرفتیم .. عجب دنیا داریم !؟

ما اورا ساخته بودیم ما کلاه برسرش گذاشته بودیم ،بیچاره چه حالی داشت خیال میکرد دوستانش چون دیواری آهنی برگردش خواهند ماند او از هر خطری مبراست اما شب از راه رسید ما از گرد آدم برفیمان دورشدیم گویا باران بیرحمانه برسرش باریده اورا با آب خودشسته تنها تیکه های سخت بدنش آنهم بدجوری بینظم پراکنده برجای مانده. به راستی عجب روزگاریست دوستان من سخت دراندیشه فرو ماندند که چه برسرآدم برفیشان آمده؟

من باید میرفتم زیرا دوستانم هنوز به مرحله دانستن از اعمال طبیعت نرسیده اند که بشود این عمل طبیعت را برایشان شرح داد. بنابراین ازآنها دورشدم شاید خودشان با دنیای خودشان جوری کنار آیند. البته درچنین وضعی منهم نیاز به همصحبتی داشته ودارم .. ازآنجا باید میرفتم بسوی باغچه وقلندر بروم نه قلندر درزنجیر است بهتر است بسوی دوستان جدیدم در دانشگاه بروم درهمین افکار واندیشه دقایقی چند گذشت که خودرا در بین دانشجویان مهمان یافتم عجبا درس امروز در دانشگاه هم صحبت از بازمانده اجسادی بود باز مانده اجسادی در قبر شاهان دوران سومری قطعات فلزی که در زیر خاک سالها ترکیب نشده و فرم خودرا نگه میدارند بالاتر از آنها نوشته های باخط میخی که گویا ازاولین حروفهای ساخته شده وبرای انسانهای بعداز دوران خودشان برجای مانده .. به راستی عجب دنیایست از پادشاهان بزرگ آن زمان شاه بابل هم چون آدم برفی ما فقط قطعاتی کوچک برجای مانده گویی گرگهای گرسنه چون گوسفندی به جانش افتاده بوده اند ... این هم سرنوشت آدم برفی ما که .... !


¤ نوشته شده در ساعت ۸:٠٤ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (1) صفحه نخست آرشیو وبلاگ پست الكترونيك دانشجوی مهمان. دعوت نامه ای که دیر رسید، اما رسید.

طرفداران زگهواره تا گور دانش بجویِ شهر ما اسن ،گویی سرانجام در سال 2000موفق شده اند هرگونه محدودیت سنی و مدرک تحصیلی را برای دانشجوشدن از سر راه شهر وندان بردارند.

بنابراین اگر شهروندی ،مایل به کسب دانش ، از استادان دانشگاه باشد ،با پرداختن هزینه بسیار کمی( 100یورو برای ششماه) میتواند ثبت نام کرده و کلاسهای مورد علاغه خود ،در دانشگاه را شرکت کند.

البته منکه از پنجاه سال پیش دنبال این فرصت بودم با آگاهی یافتن از این امکان نتوانستم نه بگویم خودم را وارد بحث فلسفی با استادان فلسفه دانشگاه اسن کردم امروز سرکلاسی بودم که دانشجویان از سه نسل در آن کلاس حضور داشتند یعنی پدر بزرگ ،مادر بزرگ .پدر مادر وبچه ها بحث در رابطه با خدا شناسی فلسفه باستان افلاطون و ارسطو وفیلسوفان دیگر بود. برایم بسیار جالب ...اکنون من دانشجوی مهمانم دانشجویی که دنبال دانش نه برای پول ومقام است زیرا ازاین طریق زمانی نمانده اما ارزوی روزی را کردم که رهبران جهان بخود بیایند تا آرامش درجهان حکم فرما شود ... چنین امکاناتی همگانی شود.. به امید آن روز..

۱۳۸٩/۸/٢٤

قلندر و زنجیر چند روزی، بارانهای شدید پایزی ،مارا خانه نشین کرد ،چنانکه خیابانهای بخشی از شهر تبدیل به رودخانه ای شده بودند .امروز با توجه با ابرهای سیاه وهوای نیمه تاریک کمی آرام تر شده بود .چکمه ای پوشیده ازخانه بیرون زدم ،طبق معمول راهی باغچه شدم .ازراه جنگل وکنار جاده قبرستان که گاهی آب تازانو بالا می آمد .. به درب باغچه رسیدم قطعه چمن کوچک باغچه هم کاملاً مملو از آب باران بود درختان و بوته های گل از شدت باد وباران لخت عوریان ، از چمن که خبری نبود سبزی جات و گلهاه هم شاید تا بهار سال دیگر. فقط درختان شمشاد اطراف سبزی خودرا حفظ کرده اند .. لحظاتی ایستاده و برهمه چیز نگریستم هواسرد بود بهتر دانستم سری به خانه چوبی بزنم شاید بتوانم بخاری چوبی خانه را روشن کنم . درب خانه باز بود ، آرام وارد خانه شدم قلندر را دیدم در گوشه ای چومباتمه زده زنجیری برگردن دارد .البته بادیدن چنین وضعی قدری جاخوردم اما قلندر را میشناسم برایم خیلی عجیب نبود کنارش نشستم او فقط نگاهم میکرد گفتم دوست عزیز :باز چی شده این بازیها چیست کسی ترا به زنجیر کشیده ویا خودت خودت را زنجیر کرده ای ؟ گفت: قبل از اینکه دیگران مرا به زنجیر کشند خودم خودم را به زنجیر کشیدم! دفتری کهنه دردست داشت تیتر جلد دفتر :نگاها به چکیده تاریخ .. گفت ..دوست عزیز اگر بخواهی میتوانی این جملات را که از تاریخ درآورده ام بخوانی ببین چه کسانی در تاریخ به زنجیر کشیده شدند زنجیری ابدی نتیجه استفاده ابزاری از باورهای خلق خدا کار آسانی نیست . سرانجام انسان دربند او خواهد افتاد . شاید ایجاد باور در ذهن انسانها هم رازی باشد از اثرار بیشمار طبیعت که هنوز برما انسانها آشکار نشده.

واما آنی که درتاریخ برای ما مانده و عبرت انگیز است استفاده از نام خالق ما توسط انسانها بوده! میدانی در طول تاریخ بسیاری ازانسانه بنام نیروی غیبی بارها تشکیل گروهی داده وبر مردم حکم رانده اند حتی بنام ادیان بزرگ الهی ببین فراعنه با خدا خواندن خود چندین قرن بر بندگان خدا حکومت کردند . سردم داران قوم یهود بنام قوم مخصوص خدا سالها حاکم شدند سردم داران کلیسا با به انحصار درآوردن مسیح فرزند خدا سالها حکومت کر ده .. بنام اسلام والله چه کسانی سالها بربخش بزرگی حاکم شدند !! خوب حکومت کردن گناه نیست اما ببین دربین این انسانها افرادی چگونه به دست غریزه حیوانی خود به زنجیر کشیده شدند وتبدیل به حیوانی شدند درنده . بندگان خدارا دریدند از کشته پشته ساختند حقوق نسانها و عدالت را به بند کشیدند سرانجام خود درمنجلاب ساخته خود غرق شدند !میدانی ازپیدایش انسان چنین آمده که ما دارای دونیرو دروجود خود بوده وهستیم نیروی خوب ونیروی بد انسان و شیطان غریزه حیوانی و عقل و شعور انسانی . غریزه حیوانی وعقل و شعور انسانی هردو قابل پرورش ورشت بوده وهستند ماهستیم که به یکی از این دونیرو امکان پرورش ورشت بیشتری میدهیم تا دیگری را به زنجیر کشیده و خود یکه تازی کند بیا دراین دفتر ببین انسانهای به قدرت رسیده درتاریخ را که این دیو غریزه حیوانی خود را پرورانده حیوانی وحشی ودرنده ازخود ساخته اند ونامشان درتاریخ مانده  ! ایا بهتر نیست انسان قبل ازاینکه چنین بلایی به سرخود بیاورد خودش خودش را به زنجیر کشد تا هم خودش وهم دیگر بندگان بیگناه خداوند ازدستش در امان باشند؟؟ منکه قدرت به زنجیر کشیده دیو غریزه حیوانی دیگران مخصوصاً قدرت مداران را ندارم شاید با به زنجیر کشیدن دیو غریزه حیوانی خود یکنفر ازاین لشکر شیطانی را کم کنم!؟.


کیومج امروز هم طبق معمول ،آسمان شهر ما ابری بود، معمولاً چنین روزهایی ،روز باغچه نیست. اما مثل اینکه ما عادت کرده ایم . مردم به چیزهای پول در آور ویا نعشه آور عادت میکنند ماهم به این گونه چیزها .. چه میشود کرد خداوند هرکس را جوری ساخته. از طرفی هم ،گاهی آخر هفته ها خانه ما بسیار شلوق، زیرا اخر هفته بچه ها تعطیل ودرخانه فوتبال می بینند مخصوصاًاین روزها تیمهاای باشگاهی روزهای حساس خودرا دارند پشت سر میگذارند. تماشاچیهاهم سخت مشغول . البته شرط بندیهاهم بیشتر ،بازار بازی را گرم کرده چنانکه با اتفاق افتادن گلی از تیم مورد علاقه، سرو صدای شهریار شاهین دنیس خانه را به لرزه می اندازد ما هم کم و بیش از دور، جویای نتیجه ها میشویم . البته آنهم به خاطر جوانها که خیال نکنند ما به علاقه شان بی توجهیم. بنا براین امروزهم چون خیلی از روزهای دیگر دوچرخه هارا بیرون کشیده راهی باغچه شدیم رکاب زنان از میان جنگل پیش راندیم چند صدمتری نرفته بودیم که باز صدای قلندر به گوشم رسید ! اینبار عجیب تر از همیشه! میگفت چیله، چیله :مگر یادت رفته این شاخه ها ریز وخشک که پای درختان جنگل ریخته در تنگ تر کان میگفتیم چیله. گفتم آری راست میگی قلندر عجب چیله زیاده اینجا اما چکار کنم باچیله، اینجا که تنگ ترکان نیست ؟ قلندر توکه میدانی ما درباغچه گرمکننده برقی داریم بخاری هم ذغالی خداده ذغال .گفت نه :چیله جم کن ، جم کن تا برایت بگویم چه حکمتی دارد امروز بیاد تنگ ترکان و هم بیاد وطن آتشی با این چیله ها راه بیندازیم ، اتش چیله خاکستر خوبی دارد میتوانیم کیومج درست کنیم

خوب کیومج در ست کنیم که چه شود؟ گفت بازهم حکمتی دارد برایت میگویم میدانی از مرحمت دلالان جهانی اسلحه ونادانی وبیتدبیری ما ، ملت ما مورد تحریم بیشتر کشور ها قرار گرفته! بخش بزرگی از مردم ما که دست رسی به چشمه های پولی غیر اخلاقی ندارند برایشان امکان خوردن غذای لوکس نیست . گفتم خوب کیومج چه ربطی با غذای لوکس دارد گفت مگر یادت رفته در تنگ ترکان و مخصوصاً قش یورده کیومج چه مزه ای داشت  !؟ آری دوست عزیز برای درست کردن کیومج کمترین هزینه لازم است و اما خوشمزه ترین خوردنی . یادم آمد که به راستی کیومج خوش مزه بود ماهم امکان درست کردنش را داریم ،بدون مال وخرج ، چرا که نه؟ چرخ را ترمز کرده پیاده شدیم ،قدری چیله جم کردیم تا امروز را با شهلا کیومج درست کنیم وبیاد وطن و هموطنانی که در تنگ نای تحریم بسر می برند کیومج بخوریم ! امید وارم همان مزه قدیم را هم داشته باشد اگر چنین شد و خوشمان آمد در نوشته بعدی دستور درست کردن کیومج را خواهم نوشت. امید وارم از ما ایراد نگیرید که چرا دراین جهان صنعتی چیزی برای آموزش فنون جدید نیا موخته و داریم سخن از کیومج میگویم !؟باور کنید آنهم خودش حکمتی دارد اگر لازم دانستید از قلندر میخواهیم تاحکمتش را به عرض تان برساند.


۱۳۸٩/۸/٦

سخت گیرد جهان بر مردمان سختگیر. سخت گیرد جهان بر مردمان سختگیر.

این روزها، کار پایزی باغچه ها شروع شده .خوب ماهم که اخیراً غیراز نوه داری ،با باغچه داری هم مشغولیم.

داشتم قطعه زمینی که درباغچه ،برای کشت محصولات دلخواه در نظر گرفته شده ،بابیل خاک زمینش را زیرو رو میکردم ،تا آماده محصول سال آینده باشد.

البته این زمین چند متر مربع بیشتر نیست باتقسیم بندی زمین برای کشت ،سیبزمینی، زرت ،گوجه فرنگی ،لوبیا ،سبزی جات دیگر ... درهمین میان داشتم محاسبات نتیجه عمل این قطعه زمین را هم درذهن خود میکردم . به این نتیجه رسیدم که اگر کار زمین را درست انجام دهیم غذای دونفر درسال را میشود اینجا بعمل آورد . راستی اگر منظور نیاز شخصی باشد وادامه حیات، اصلاً به ترس از فردا نیازی نیست. برای داشتن قطعه زمین این چنینی در منتطقه زندگی فعلی ما ،نیازی به مالکیتش هم نیست ،میشود اجاره کرد.شهلاهم در انجام کارهای سنتی هنوز مثل همان زنهای قدیم دستش در فرمان خودش هست، یعنی میتوانیم در همین اطاق چوبی باغچه از محصولات خود غذاهای لازم را داشته باشیم وبین گل وپروانه هم زندگی کنیم .

به خودگفتم راستی زندگی چقدر آسان است ،با چند متر زمین آنهم اجاره ای نه در مالکیت شخصی خود ،میتوان زندگی را ادامه داد. پس چرا باید سخت گرفت؟ البته اگر شیطان برپشت آدم ننشسته باشد. آخه گاهی دلم از سختگیری های بعضی از انسانها میگیرد. شاید بعضی ها بگویند درویشی، کشف تازه ای نیست.. اما باور کنید با تجربه چندین ساله به این نتیجه رسیده ام که بسیاری از انسانه شعار دروغین میدهند تلاششان برای غریزه شخصی خودشان است غریزه ای که اوسارش از دستشان در رفته ..برای رسیدن به مالکیت ، مال وقدرت ،دست به هر کار غیر اخلاقی میزنند نامش را هم خدمت به خلق خدا میگذارند ..کارهایی که گاهی باعث حقی را ناحق کردن، پایمال کردن حقوق دیگران،و صدها بیعدالتی دیگر که امروزه دنیای ما شاهدش است!! نتیجه کار چنین انسان نما های سختگیری ، جز سختر کردن زندگی برخود ودیگر بندگان خداچه میتواند باشد؟!


bolwardi

۱۳۸٩/٦/۳٠

bolwardi..یار درخانه چندروزی ازباغچه و قلندرش دور بودم ، مثل اینکه داشتم در درون خود تلاشی برای دور شدن از سفر نامه زندگی وماجرا هایش میکردم . اما مگر میشود: پیوند ما با گذشته، چون ترس ما از آینده ،دو یار جدا نشدنی از همدیگر بوده وشاید هم تا آخر زندگیمان خواهد بود!؟

باز به نا چار برای یافتن جواب سئوالات خلق شده این چند روز اخیر درذهنم ،سری به با غچه زدم، شاید قلندر در ایستگاه ما قبل آخرش ،چیزی برای جواب داشته باشد؟ آخه این روزها آدم در ر سانه های آزاد جهانی چیزهای عجیب و غریبی میبیندیا میشنود .. مخصوصاً از افراد همسنو سال قلندر که معمولاً باید بیشتر بخود توجه کنند!

از عجایب: قلندر مثل اینکه ساکنان ایستگاه ماقبل آخر را با چشم خودش مینگرد ترسی از متجاوز بودن آنها دراین سنو سال را ندارد .. درب باغچه شخصیش به روی همه گان باز است! بنا براین منهم بدون به صدا درآوردن زنگی یا دیگر سرو صدایی وارد باغچه شدم ..او با گیا هانش که رنگ زرد پائیزی بر شاخو برگشان نشسته مشغول بود .

بعداز خوش و بیش :گفتم قلندر چه داری برای گفتن؟

داشت سیبهای ریخته شده برپای درخت سیبش را جمع میکرد ،سری بالا کرده نگاهی بر من انداخت اما چیزی نگفت. به خود گفتم.. خوب اینجا شهر ایستگاه ماقبل آخر است معمولاً چشمها کم سو و گوشها نا شنوا شاید قلندر مرا نشنیده؟

آخه دراین شهر یا ایستگاه ما قبل آخر زندگی آدمها درحال تغیرات کلی هستند ،اندامها یشان کم کم کوچکتر ، چنانکه پوست بدن برای اندمها زیاد شده وبنا چار ایجاد شیارهای ناخواسته ویا چینو چروک در چهره جای گزین تراوت وزیبایی های جوانی شده .. هیکل خمیده و کوچک میشود.. شیشه عینک زخیم اگر انسان بر سندلی چرخدار ننشسته جا بجا شدن مشکل چنانکه برای نشستن و یا از جای خود برخواستن به نقاط مختلف بدن بایت توجه کنند زیرا همه در خطر شکستن ویا پیچیدگی های خطر افرین هستند.. موهای بدن اگر نریخته باشد سفید چون برف. تغیرات گاهی چنان باورنکردنی که شنا سایی افراد برای آشنایان چند سال پیش ناممکن!!

اما در رسانه ها دیده میشود .. دراین میان هستند انسانهای که توجه به تغیرات خود ندارند گاهی حرکاتشان هنوز آدم را بیاد دوران قبل از بلوغ انسانها می اندازد.. مخصوصا دربین انسنهای که بر اسب قدرت ویا غرق در کسب مال اندوزی باشند.

قلندرگفت تو هنوز هم دنبال دانستن چیزهای هستی که نه لازم ونه دردی را برایت دوا میکند!؟

.توسالهاست براین خیالی که دلیل آدم کشی فلان  شخص قدرت مدار ویا گروهش  چیست؟ آیا خودشان  مقسر بوده اند   اصلاً قاتل از مادر زاده شده اند ویا درپشت پرده دیگری آنانرا هدایت میکند !؟ یا براین اندیشه فرو میروی که کدام شخص ویا گروه  اگر به قدرت برسد   مخالفان خودرا زنده میگذارد تا مخالفت ویا انتقادشان را از آنها ادامه بدهند ؟

توکافیست برای یافتن جوابت ..برخودت بنگری وجدت آدم ..تو کافیست بدانی کشتن مخالف در سرشت آدم بوده یعنی جد تو ..اگر خودت هم در مقام همین آدم کشان قرار داشتی بهتر از آنها نمی شدی.. تو اگر از من می پرسی: آنی که در دیگران نا صحیح میدانی خودت انجام نده.

مگر تو نبودی که درصورت داشتن تفنگی از کشتن کبک یا تیهو ویا آهوی زیبا دریغ نمیکردی ؟

برای تو کافیست که بدانی روزانه آفتاب از شرق درصورت نبودن ابر دیده میشود ودر غرب پنهان برای ادامه حیات کافیست ..اگرهم روزی به هر دلیلی از مدار خودش خارج شود نه تو ونه قاتلی دیگر زنده نخواهید ماند .اما تا زمانی که این چرخ در مدار خود میچرخد داستان همین بوده و همین خواهد بود . بیا وآنی که در خودت نهفته درخودت بجوی نه بر گرد جهان دنبالش بگرد دست ازاین سئوالهای تکراریت هم بردار و نظری بر آینه انداز تا همه چیز را درخودت ببینی .

دیدم قلندر ازروزگار دلی پر دارد ..بهتر دیدم سری به اطاقک چوبیش بزنم شاید با استکانی قهوه ازاین حال بیرونش آرم ..


۳۸٩/٦/٢۱

ایستگاه میان سالی بیاد می آورم داستانی از داستانهای نویسنده ترک: جناب عزیز نسین را،، قهرمان داستانش پاسبانی بود که، چندبار از خدایش تقاضای زندگی دوباره کرد!

اما من برخلاف آن پاسبان هیچ مایل نیستم این سفر را دوباره از اول شروع کنم. اکنون که در ایستگاه آخر درب باغچه ای را قلندر برویم باز کرده .. به آرامشی رسیده ام که شاید درابتدای سفر یعنی بعداز دوران کودکی آرزویش را داشتم.

داشتم از ایستگاه نوجوانی میگفتم ..ایستگاه نوجوانی ما در شهری بود زیر غبار غلیظی از سنتهای کهنه ،چنان این تاریکی سایه سنگینش را برما انداخته بود که صدای شکستن استخوانهای خودرا در هرلحظه می شنیدیم. سایه سنگین شهر نوجوانی چنان بینایی ذهن مارا کور کرده بود که از ایستگاه بعدی یعنی شهر جوانی چیزی را ندیده گذشتیم . ناگهان خودرا در ایستگاه بعدی یعنی میان سالی یافتیم ! در میانسالی من تا پیش پای خود را بیشتر نمی دیدم  ! به نظر میرسد بسیاری از ساکنان منطقه هم بهتر از من نبودند .ما از شهرهای نوجوانی و جوانیمان کوله باری سنگین از آرزوها و حسرت هارا بردوش خود داشتیم دنبال آرزوها به میان سالی رسیده بودیم همه منتظر ناجی!! همه منتظر گذر آز آن شهر سنگستان.شعرا و نویسندگان، بسیاری دیگر از هنرمندان: ناله سر داده بودند . فریادها چنان بالا گرفته که گوش آسمان را کر میکرد! سر انجام در شهر میان سالی گویی دربی از شهری نو برایمان باز شد .. شهری که در اندک زمانی تبدیل به شهر جهل و جنون شد ! در رابطه با ایستگاه میان سالی زمان ما بسیار گفته شده . منهم به نوبه خود بسیار گفته و بسیار نوشته ام اما دراین بخش از نوشته هایم منظورم تاریخ نگاری نیست بلکه مایلم از طبیعت خود وارتباطش با طبیعت زمین چیزی بگویم . شهر میان سالی من اتفاقات عجیب و غریب اتفاقات غیر منتظره در شهر ایستگاه میان سالی سرکار م را به حرکتی همانند حرکات جنون آمیز بسیاری از هموطنان کشانید اکنون که دراین ایستگاه نشسته وبه طول سفرم می نگرم نشانی از حرکتی عقلانی درونش نبوده ..اگره دست آوردی داشته از اندیشه سالم ومنطق نبوده . شاید بشود گفت شانسی بوده ..شهر میان سالی ما که معمولاً انسانها به بالاترین زمان شعور خود میرسند .. درشهر ما ،ما تیشه به ریشه عقلانی خود میزدیم . اما طبیعت گویی کاملاً بی خبر از حال ما راه خودرا میرفت .. چرخ گردان چرخ خود را میچرخاند!من از شهر میان سالی هم گذشتم ..اکنون در شهر کهن سالی دارم به سفرم وایستگاه های رنگا رنگش مینگرم .. دراین باغچه ..در مکانی که انسانهای این منطقه به آرامشی رسیده اند، آرامشی که شناختنش برای ساکنان دیار ماهم میتواند الگوی خوبی باشد.البته من مایل نیستم چون قهرمان داستان عزیز نسین دوباره خداوند امکان بازگشت را به اول سفر بدهد.. اما در تلاشم با استفاده از تجربیات قلندر ، بدانم آیا میشودن

دیگر سرزمینها در  جهان هم  ازاین آرامش برخوردار باشند ایا میشود  مسیر سفر انسانها چون مسیر سفر ما بلا خیز نباشد؟؟


سایه غلیظ داشتم از دوران کودکی ویا ایستگاه اولِ زندگی میگفتم.

مثل اینکه باید چیزی بنوشم :شیشه شراب قلندر هنوز خالی نشده ..شراب همانقدر که خواب آوراست ،، گاهی هم برای سوار اسب اندیشه شدن، انسان را یاری میدهد.،جرعه ای از »روزی« نوشیدم ..

،راستی جدایی: جدایی اثراتی ناگوار دارد گاهی سروکار  انسان را به ناله وزاری می کشاند!

جدایی چون نیِ بریده شده از نیستان .. ،

جدایی از آغوش خاک طبیعت ..جدایی از آغوش مادر...

بخش اول ایستگاه کودکی :نوزادی وشیر خارگی بود .درآن بخش هنوز دردی بنام جدای نا آشنا ..نمیدانم چند ماه یا سال گذشت تا این احساس جدایی ونیاز به پناهگاه درمن خلق شد !؟اما میدانم از اواخر دوران کودکی و اوایل نوجوانی :من از آن بهشت دور شدم ،از بهشتی که هنوز ترس از چیزی برایم شناخته شده نبود .اواخر دوران کودکی بود که به اشیاء اطراف خود مینگریستم مثل اینکه در ظاهرشان دنبال مهربانی ویا خشم میگشتم ..در اواخر دوران کودکی بود که دانستم خشم هر انسان یا حیوانی خطر آفرین است هرموجود خشمگینی میتواند برایم خطری بیافریند ازجمله سگ گله ویا شتر بار بر خودمان ...از آنجا بود که دیو ترس درهربرخورد خطر آفرینی برذهن من قوی تر میشد !ترس از اتفاقاتی که شاید خطری جانی میداشتند ویا به غلط من تصورمیکردم خطر جانی دارند. در اواخر دوران کودکی بود که کلمات را آموختم.. کم کم به معنی کلمات پی بردم .. سخن از حرام وحلال .. دراول چه چیزی برای خوردن حرام است وچه چیزی حلال دیری نپایداین قوانین حلال وحرام برهمه چیز ما حاکم شد..بزرگترها برمن فهماندند چه چیزی برای ساکنان منطقه ما مجاز است وچه چیزی ممنوع.از آنجا بود که برخلاف بعضی از اطرا فیانم ،عقلم برای قبول بعضی از حرام حلال ها و ممنوع ها یاریم نکرد .آن حرامها وممنوع هارا محرومیت دانستم در اوایل نوجوانی بود که محرومیت هارا باعث سرکوب نیاز هایم دیدم حتی نیاز های اولیه.. هرچه زمان گذشت این نیازها قویتر و محرومیت آشکار تر شد. دوران طلایی گذشته بود.. از آغوش مادر ،ازآغوش طبیعت از بازی های کودکانه با هم سنوسالانم دورشدم ازدورانی که دختر ویا پسر بودن خودرا نمیدانستم وبا هرکودکی دست دردست همدیگر بازی میکردیم در آغوش همدیگر میخوابیدیم ..از آن زمان دور ودور تر شدم چنانکه بازی با دختران همسنو سال فامیل هم در برانامه زندگی مردانه محکوم وحرام شد!! دوران اوایل نوجوانی یا ایستگاه نوجوانی بود که ذهن من قدرت مقایسه را یافت ،دراین ایستگاه بود که من خودرا در شهری رنگارنگ با قوانین متفاوت دیدم ..دراین شهر بود که برای یافتن جایگاه خود در میان شهر وندان هرکس راهی را می جست ..راهی که یافتنش برای همگان یکسان نبود. من دراین شهر با افریت ترس و دیو دروغ آشنا شدم :آدمها برای رسیدن به مقصد خود ناچاربه پنهان کردن حقایق موجود درخود می شدند . دراین شهر دیدم آدمهایش خودرا آنی معرفی میکردند که اصلاً نبودند.دراین شهر دیدم آدمهای که کودکان خود ،شاگردان خود،پیروان خودرا تشویق ویا گاهی مجبور به موجودی دروغین ،چیزی غیرازخود بودن میکردند .آری ایستگاه اواخر کودکی واوایل نوجوانی من درشهری بود پراز ریا ودروغ شهری که خود بودن کاری بسیار مشکل بود ..شهری تاریک شهری با چماق سرکوب برسر نیازها نوجوانی ..شهری که بزرگانش موفقیت خودرا در محرومیت دیگران می جستند ... شهری که سخن از نیاز های طبیعی نوجوان بی شرمی محسوب میشد. درمجموع ایستگاه نوجوانی ما درشهری پراز سیاهی گذشت سیاهی که سایه غلیظ خودرا برجوانی مان هم انداخته..ادامه دارد


bolwardi

۱۳۸٩/٦/٤

تیشه به ریشه خود زدن! سئوال قلندر سخت مرا برخود مشغول کرده!

آز آن روز دارم به گذشته ،جدی تر از همیشه مینگرم. را ستی عجب سفری را پشت سر گذاشته ام. سفر بسیار شبیه مسافرت با قطار و ایستگاه هایش در شهر های مختلف می باشد. البته من نمی توانم این سفر را دقیقاً به چند ایستگاه تقسیم وتاریف کنم. اما میتوانم بگویم :از بخشهای متفاوتی گذر کرده ام. دوران کودکی ویا شهر کودکیم را میتوانم ایستگاه اول تجسم کنم، اکنون که باز نشسته ودر باغچه ای مشغول سبزی کاری هستم ایستگاه ما قبل آخر. بنا براین باید داستان این سفر را از ایستگاه اول مرور کنم. شهر کودکی :شهر کودکی را شهری بسیار زیبا بخاطر می آورم، چنانکه بخود میگویم ایکاش میشد در همان شهر برای همیشه بماندم ویا این قطار را درهمان شهر ترک میکردم. در شهر کودکی ،من چون بسیاری از نوزادان موجودات زنده ی اطراف خود ،نوشیدن و تخلیه آب اضافی از بدن خود را میدانستم. گفتم ما چادر نشین و در طبیعت با حیوانات اهلی خود همخانه بودیم ..نوزادانِ موجودات دیگرهم تابع قوانین طبیعت و همین کار را میدانستند.گاهی بخود میگویم ایکاش من ،بقول آدمها : از دسته ی اشرف مخلوقات نبودم ! اما شاید سرنوشت بوده منهم درمیان این موجودات بقولی اشرف مخلوقات هستم،با همسفرانم سوار قطار زندگی وتا اینجا آمده ام. ولی چه سفری، سفری که از مرور دوباره اش خودم را خسته و بی پناه احساس میکنم . راستی این چه اشرف مخلوقاتیست که ما همسفرشان هستیم !؟ نمیدانم از چه زمانی شهر کودکی را ترک کرده ام اما میدانم شهر نوجوانی درذهنم مانده.شهر نوجوانی شهری که آدم های مختلف ،زبانها، فرهنگهای گونا گون داشت. من نه زبان آنهارا می دانستم نه فرهنگشان را ونه از باورهایشان خبری داشتم .البته شاید این مشکل من مشکل همه همسفرانم نبود ه، شاید عقلیت قومی بودن بر مشکل من می افزوده!؟ میدانم قوانین حاکم بر جامعه جوابگوی نیازهای نو جوانی من وشایددیگر هموطنانم نبود.انسانهای سرزمین ما قوانینی آورده بودند که ایکاش نمی آوردند، تا همان قوانین شهر کودکی یعنی طبیت برما حاکم می ماند. قوانین که دستو پای نیاز هارا بسته بود .من وبسیاری از همسفرانم ناچار متوسل به بیراه رفتن می شدیم ، مرتکب دروغ گفتن و نتیجه اش ترسیدن که مخرب ترین چیزها بود ند می شدیم. اگر خودرا برای خودهم سانسور نکنیم بیاد می آوریم که درحل مسئله نیازهایمان چقدر ناتوان و بیچاره بودیم ،مخصوصاً مسئله جنسی!؟ ناتوانی در سیر کردن شکم ناتوانی در لوازم زندگی دیگر برای نو جوان کمرنگ تر از نیاز های طبیعی جنسی بود ،اما شهر نوجوانی ما ازاین بابت چه تاریک خانه ای بود. تاریک خانه ای که مارا به سیاه چالها هدایت میکرد ! نیارهای دست نیافتنی در شهر نو جوانی از انسانها موجوداتی غیر قابل تصور میساخت ، اگر خودرا برای خودهم سانسور نکنیم میتوانیم این موجود عجیب و غریب را هم در خود وهم در همسفرانمان ببینین .مخفی کردن نیازها قطره قطره دریایی از خشم کینه نفرت در وجود بعضی از ما ها ساخته که اگر روزانه صد انسان همنوع خودمان راهم در شهر هایمان بر بالای دار ببینیم بازهم به تماشای جان کندنشان می ایستیم، با توجه به اینکه ماهمه جانی نیستیم و میدانیم آن انسان بالای دار چرا مرتکب گناه شده!؟ ادامه دارد...


۱۳۸٩/٥/٢۱

خیال باطل! امروز را هم مثل خیلی از روزهای دیگر، سیری در جهان اینتر نت داشتم. طبق معمول خبرها ی زیاد ،نوشته های جور واجور از هموطنان ،از دیگر ملتها و.و

بعدز ساعاتی گشت وگذار یعنی درحقیقت ساعاتی خارج از افکار خودم ،سرانجام باز به دنیای خود باز گشتم .

راستی خودم چه هستم ؟تاهمین چند سال پیش که اینتر نت نبود ، تا همین چند سال پیش که جهانی کردن معرفت شخصی برای همگان امکان پزیر نبود ،من ر روی خودم حسابهای دیگری باز میکردم ! گاهی براین باور بودم که چون گنجی بر زیر خروارها خاک مانده ام . براین باوربودم که اگر کسی یا چیزی باعث کشف من شود آنگاه منم که بر صدر خواهم نشست، آنگاه منم که خیلی ها بدانند نسبت به من در اشتباه بوده اند  !!

اما این آرزو به حقیقت پیوست ،پدیده اینتر نت کشف شد من اکنون چند سالیست که داد سخن میدهم هرچه در دل ،،هرچه در مغز ،هرچه در تمام وجوم داشتم بیرون ریختم،یعنی هرچه بودم دراین جعبه برای دور دستها فرستادم .هزاران انسان تراوشات ذهنیم را دیدند . برای بهتر گفتن رساتر گفتن قابل فهم تر گفتن بارها خدمت قلند رفتم از او یاری گرفتم. اما اکنون که به دفتر چند ساله خود باز گشته و بیطرفانه به دانایی به شعور در مجموعه نوشتارم مینگرم درونش مانده ام  ! راستی من همین بوده ام که نوشته یا گفته ام؟ را ساستی بهتر نبود من خودم را برملا نکنم تا خودم هم خودم را ناشناخته و درخیال خودم گنجی بر زیر خروارها خاک بمانم؟!خیالی باطل!

اکنون تنها خودم نیستم که برفهم وشعور خودم شک میکنم بلکه دراین چند سال شاید باعث به کنار زده شدن خاک روی گنجهای خیالی دیگرهم شده باشم؟

نمیدانم چه باید کرد؟

بازهم من مانده ام این جعبه جادویی ، من مانده ام وقلندر با باغچه پراز ارواحش! به نظر میرسد چاره ای نیست هنوز راه جدیدی برای رفتن پیدا نیست! بنا براین نا چارم ...راه رفته را باید بازهم رفت...


کربلائی نوشی!

از بهشته خوبمان ،شنیدم که ، کربلائی نوشی از سفر زیارتی  بسلامت بازگشته .اکنون مشغول پذیرایی از فامیل و آشنایان که به دیدارش می شتابند می باشد.

خوب ما که راهمان کمی دور افتاده، بنابراین از همین جا و از همین طریق ،قبولی زیارتش را آرزو میکنیم.

دومین کربلایی از بچه های مشهدی زیور. این سفرهای کربلا، مرا به خاطره ای از تاریخ فامیل باز گرداند.. در نیمه دوم حکومت قاجارها درایران،گویا بیش از نیمی از فامیل مشرف به زیارت کربلا بوده اند زیرا اگثراً پدر بزرگان نسل پدران و مادران ما، کربلایی بوده اند . نمیدانم چه وجه مشترکی بین این زمان و آن زمان در منطقه مابوده . شاید بین تاریخ دانان فامیل باشند افرادی که علت تشابه زندگی این نسل و آن نسل فامیل مارا بدانند؟ در هر صورت سفر تجربه آموز است و به انسان امکان مقایسه میدهد امید وارم کربلایی نوشی از این سفر بهره کامل را برده باشد..


۱۳۸٩/٤/۱٠

بازهم از دفتر قلندر. اگر در خانه موش نیست ،گربه چرا؟

هرچه در ترجمه ضربالمثلها بیشتر پیش میروم ،داستانِ ارتباط طبیعت ما و طبیعت زمین برایم جالب تر میشود. معانی این ضربالمثلها که در اینجا به زبان آلمانی آورده شده اند، برایم نا آشنا ویا جدید نیستند .اینهارا ما در زبان مادری خود ویا زبان رسمی دیار خود با کلماتی دیگر بارها شنیده ایم. بیاد دوران تحصیلات و داستان تقسیم بندی موجودات زنده در طبیعت افتادم . در آن تقسیم بندی ما انسانها دریک دسته قرار داشتیم .گویا هنوز صحبتی از ملیت ،باور ها ،ایدئولژیها ، سیاست ومرز بین انسانها خبری نبود .صحبت از تفاوت مغز ما با دیگر حیوانات بود ،مغز ،پیچیده ترین عضو پیکر انسان. عجبا خانه چوبی پیر مرد دارد فصل جدیدی در زندگی را برایم ورق میزند .البته بارها متوجه جهان بینی انسانهای هنر مند در ضمینه های مختلف چون موسیقی شعر نقاشی،طنز، و.و بوده ام ، گویی بخشی از مغز بزرگ انسان جایگاه جهان بینی و ارتباط طبیعت ما با طبیعت مادرمان یعنی زمین بوده ،اما چه عواملی باعث فعال شدن این بخش در برخی از انسانها میشود . چنانکه می بینیم در طول تاریخ انسانهای بوده اند، برخلاف انسانهای جدایی طلب وانسان ستیز ،بربال اندیشه نشسته ودور از زمان ومکان پرواز کرده اند ،هیچ مرزی را بین انسانها نه پذیرفته اند ، انها فقط به رابطه انسان و طبیت پرداخته اند کلماتی دراین رابطه سروده اند :بنی آدم اعضای یک پیکرند ..که در آفرینش زیک گوهرند . این ضرب المثلهای ،خانه پیر مرد هم تراوش فکری انسانهای اهل ذوق بوده . انسانهای که تارهای انکبوتی مرزهارا از دور خود برداشته اند. مرزهای که باعث دورکردن انسانها از حقیقت زندگی میشوند ، درهمین حال که چشم به دیوار دوخته و کلمات را درذهن خود ترجمه کرده، جلو میرفتم به پنجره شیشه ای اطاق رسیدم ،چشمم بروی تصویری افتاد که اول خیال کردم مجسمه ایست اما نه مجسمه انسانی زنده ،بلکه مجسمه از اسکلت انسانی،عینکم را جابه جا کردم ، زیرا عینکم دوشیشه ایست برای دیدن فاصله دورتر باید کمی جابجایش کنم، تا بهتر ببینم .دراین میان اسکلت در جای خودش نبود!


¤ نوشته شده در ساعت ۱:۱۱ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/٤/۸

ضرب المثل

هوای  چند روز اخیر این دیار ، باز شهلا ومن را به سالهای زندگیمان ،در  منطقه شاپور کازرون باز گردانیده. همین سال گذشته بود که برای تجدید خاطره ای، از آن آب و هوا سفری به پرتقال داشتیم  . البته  سفر بسیار لذت بخش بود، زیرا  هوا همانی بود که  ما می خواستیم  .من توانستم چند  نی هفتبند از بیشه زار هایش  ببرم . درختان انجیر جنگلی ، آنار، پرتقال وبسیاری دیگر از مربوطه های هوای آنچنانی. اما هوا مورد علاغه ما امسال خودش به این دیار کوچ کرده و هزینه سفر که  برایمان آسان هم نبود از روی دوشمان برداشته.  بنا براین باز امروز هم نگاهی به دفتر قلندر بیندازیم ....

او ادامه داستان را چنین آورده : خوب گفتیم که ما گنجینه ای یا فتیم .این نوشته های زیبا ، روی قطعه چوبهای سیقل داده شده ، نه تنها باعث زیبایی خانه پیر مرد بوده بلکه میتوانند دست آوردِ سالهای طولانی فرهنگ قومی باشند که از زمانهای بسیار دور تا کنون خلق شده اند... امروز بهتر دانستم از اولین نوشته شروع کنم .عجبا !!همچنان فال زیبایی .این جمله مرا به یاد فال ازحافظ، خاجه شیراز خودمان انداخت ، اوهم گاهی چنین بشارت خیر به بیننده گانش میدهد! به بینید کارما با چه کلامی شروع شد: ترجمه اولین جمله چنین است:

یک کلام عاشقانه سحرگاهی...زیبا کند تمام روزت را....


¤ نوشته شده در ساعت ۱٢:۱۸ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/٤/۸


erfreut das herz den ganzen Tag

خوب گفتیم که ما گنجینه ای یا فتیم .این نوشته های زیبا ، روی قطعه چوبهای سیقل داده شده ، نه تنها باعث زیباییمیتوانند دست آورد سالهای طولانی قومی باشند .یک کلام عاشقانه سحرگاهی...زیبا کند تمام روزت را....


ضربالمثال

دراین دو سه روز اخیر هوای منطقه برای ما بسیار عالی شده چنانکه شهلا ومن خودرا در شابیر احساس میکنیم.. همین سال گذشته بود که ، برای هوای شابیر سری به کشور پرتقال رفتیم، برایمان بسیا لذت بخش و فراموش نشدنی ماند، زیرا هوای بهار شابیر را داشت .من چند نی هفتبند برای خودم بریدم .جای شما خالی بود انجیر جنگلی خوردیم وخاطره های جالب دیگر. اما سفر هزینه دارد بنابراین ازاینکه هواخودش با پای خودش به منطقه زندگی مارسیده ازش لذت می بریم.

البته دنیای قلندر و باغچه دارشدنش راهم نباید فراموش کرد. باز سری به دفتر یاداشتهایش بزنیم.

گنجینه! آشنایی با فرهنگ دیگران ...

ترجمه اولین نوشته در خانه چوبی پیر مرد.

1 Unser Mutteri ist doch die beste

مادر ما بهترین است.

2-Wo Mutterhände liebend walten da bleibt das Glück im Haus erhalten.

4-Und wenn dich auch das schicksal auf allen linien schlägt bleibt immer noch di haltong mit der man es erträgt!


¤ نوشته شده در ساعت ۱۱:٢٥ ‎ق.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/٤/٦

نوشی و سفر کربلا امروز شاهین ماراهم به دیدن بازی آلمان و انگلیس دعوت کرده .گویا به دلیل رقابتهای تاریخی این دوملت بازی فوتبالشان هم توجه فوتبال دوستان را بیش از دیگر تیمها بخود جلب کرده.

امروز در سایت بلوردی پیام بهشته خوب و مهر بانمان را دیدم ،بازهم خبر از نوشی فعال یا قریباً کربلایی نوشی ، باعث خوشحالی بیشترم شد . برخلاف نظر آن فامیل و دوست خوبمان که گاهی بدون آوردن نام خودش سر به سر بینندگان ما میگذارد : از نظر من نوشی کم شخصیتی نبوده و نیست . ایشان نوشته :نوشی هم وارد اینتر نت شده! مثل اینکه نوشی از بنده وایشان خیلی کمتر بوده ویا هست  !؟

بهشته جان عزیز همانطور که قبلاً هم برایت نوشتم من بجای سایت بلوردی با سایتی بنام فیسبوک بیشتر مشغولم ،زیرا بیشتر آشنایان و فامیل خارج و داخل کشور در این سایت عضویت دارند اظهار نظر هم نسبتاً آزاد تر است . البته با خاطره خوبی که در طول چند سال از سایت بلوردی داشته و دارم سایت را همیشه خواهم داشت شایدهم برای ادامه داستان پیر مرد و مروری بیشتر به دفتر خاطرات قلندر آن سایت جایی بهتر باشد ولی چنانکه میدانی، بیننده وپیام گذارش بسیار کم بوده و کمترهم شده علت اصلی هم همان برخوردهای غیر دوستانه فامیل تازه آشنای ما باقلم بود باکمال تاسف برخوردهای غیر لازم باعث رنجش بینند گان میشود بینند گانی که هیچ منافعی ازاین دیدار نداشتد . ولی فعلاً فیسبوک برای دیدار دوستان ،میدانی باز تر دارد. اگر توانستی پیامهایت را از همان طریق برایم بفرست زیرا فیسبوک را بیشتر می بینم. امکاناتش هم خیلی بهتر است میتوانیم عکسها و فیلمارا بدون پیچ و خم و به راحتی وارد سایت کنیم

تو بیشتر از هوا مینویسی این یکی از حالت های خوب انسانهاست زیرا هوا زاینده حیات بوده وازخوبی وبدی رابطه طبیعت ما و طبیعت زمین خبر میدهد برایت که عرض کنم امروز ما هوای گرمی را داریم. شاید از هوای شهر شیراز هم گرمتر.

bolwardi

۱۳۸٩/٤/٤

ادامه طبیعت ما و طبیعت زمین ایستگاه ماقبل آخر!

اگر مسافری به ایستگاه های زندگی توجه کند ، چیزی از دست نمیدهد، بلکه در هر ایستگاهی برای دیدن ،چیزهای کافی موجود است. امروز دربین یاداشتهای قلندر ،جمله بالا برایم قابل تعمق بود.

با اشاره دوستم ،بسوی خانه چوبی ،جهت دیدن گنجینه مورد نظرش ، انتهای باغچه رفتم. گنج! چیزی که انسانها هرکدام به دلایل مختلف ،برخواسته از طبیعت خودش ،در طول تاریخ دنبالش بوده وهست. اما ببینیم گنجینه خفته در خانه چوبی باغچه پیر مرد چیست!؟

دوستم مرا متوجه دیوارهای اطاقک کرد ، تغریباً تمام دیوار پوشیده از دست نوشته ها، با خط قدیمی زبان آلمانی، نوشته ها روی قطعه چوبهای سیقل داده شده ، با نقاشی خط شکسته و زیبا. اولین نوشته که خواندم ترجمه اش چنین بود" اگر درخانه موش نیست گربه چرا"؟ دیدم عجب مشغولیا ت خوبی یافتیم. ما ازاین طریق میتوانیم وارد دنیای اندیشه دیگر، از قومی دیگر شویم، زیرا ضربالمثلها طراوش افکار توده مردم منطقه ای بوده وهست، ضربالمثل، شعر، طنز، میتوانند مارا از راهی نزدیک تر وارد دنیای ساکنان منطقه کنند. گفتیم ایستگاه ماقبل آخر .برای افراد نسل ما نسلی که دوران باز نشستگی را میگذرانند بسیار منسفانه به نظر میرسد. دنیا ای از دنیای بگیرو ببند ،از دنیای دنیا پرستی، قدرت طلبی، حکومت کردن دور .کارهای مناسب ایستگاه مربوطه را جدی بگیریم .ترجمه این نوشته ها ،مشغولیات با گل و سبزه گذرانیدن ،ساعاتی در کار باغچه و باغچه سازی میتواند ،مارا از سنگین تر کردن بار گناهان ،خطا کاریها دور و به زندگی واقعی باز گرداند. البته اگر این شانس را داشته باشیم که بتوانیم اعمال خودرا زیر سئوال برده و ببینیم درطول زندگی چه کرده ایم و چه میتوانستیم بکنیم که نکرده ایم. نمیدانم تاچه زمانی ما دراین ایستگاه خواهیم ماند اما میدانم ابدی نیست ماهم به دنبال پیر مرد روزی این باغچه را ترک و برای ایستگاه بعدی آماده خواهیم شد .



¤ نوشته شده در ساعت ۱٠:٥۱ ‎ق.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/٤/٢

طبیعت ما و طبیعت زمین

...کره سبز

دوستم با گرفتن اساسنامه باغچه داری، از مسئول انجمن باغچه داران ،"جنب قبرستان شمالی" ،مایل بود هرچه زودتر دنبال آدرس مرموز، یافته شده در کوله پشتی پیر مرد برویم .به نظر میرسید که ما به مقصد رسیده باشیم ...اکنون، ما در منطقه هستیم . اما من هنوز نمیدانستم، چه رابطه ای بین آن نقش و نگارِ روی کوله پشتی پیر مرد و باغچه میتواند باشد؟! در همین اندیشه از قهوه خانه خارج شدیم. طولی نکشید خودرا در کنار دیوار سبزی از درختان سبز شمشاد یافتیم. در وازه باغچه ، درب کوچکی آهنی از میله های آهن مشبک بود ، بروی درب 83 نقاشی شده . من به دوستم گفتم :آری اینجاست ،این همان شماره روی یادشتماه هست .کول هوف 83..کوله پشتی را آرام برزمین گذاشته وبه نقش و نگارش نگاه کردم .. نقش نگار روی کوله پشتی دقیقان عکسی از این باغچه بود چنانکه میتوان گفت شاید باغچه از روی این نقشه ساخته شده. من کلیدی که درون کوله پشتی بود برقفل درب باغچه انداختم ،در باز شد.درب باغچه کوتاه تر از دیوار شمشادی سبز بود اما نوک میله های آهنی گرد ورنگ قرمز ،میله های درب رنگ سبز اما تمیز، گویی تازه رنگ شده .دیوار شمشادی را چنان مرتب قیچی کرده بودند که گویی مکعب مستطیلی قالب ریزی شده ..... وارد باغچه شدیم ازدرب باغچه تا خانه چوبیِ در انتهای باغچه جهت عبور راهی باریک کاشی کاری شده ،کاشی ها به رنگ سبز زرد و آبی ،دوطرف باریکه عبوری ،از گلهای رنگارنگ بطور منظم پوشیده شده .دوستم بسوی خانه چوبی پیش رفت اما من در تما شای گلهای رنگارنگ ،،سبزه ها ،درختان گل و میوه ماندم .باز در اندیشه رابطه طبیعت ما و طبیعت زمین گرفتارآمده بودم ... راستی زمین ما تنها کره سبز در میان کرات منظومه شمسی هست .چنانکه در قهوه خانه لحظاتی خودرا درخلع زمانی ومکانی یافتم !راستی ما درچه عصری زندگی میکنیم من درکجا هستم؟ زمین ما دارای چه زیبایی هاست ، شاید حقیقتاً ما در بهشتیم !؟همان بهشتی که روزی جدمان آدم و همسرش بودند . راستی در آن بهست ادیان ، ملیتهای مختلف ،قوانین رنگارنگ امروزی هم بوده ؟در آن بهشت اختلاف آب و هوا اختلاف هوا مثل زمان ما بوده؟اینجا کجاست همه جا سبز ،صدای پرندگان از هرسو، عطر گلها، سبزه ها ،همه جا پیچیده ! آری درست است: مادربهشتیم ..من دیگر احساس سنگینی باری را بردوش خود نخواهم کرد سمت راست نگریستم درختان سیب، یادم آمد جدما باخوردن چیزی ازاین باغ بیرون رانده شده شاید هم همین سیب؟ دراین میان باز دوستم را فراموش کرده بودم اما او ناگهان مرا بخود آورده ،گفت: بیا بیا ببین چه گنجینه ای دراین ساختمان کوچک چوبی درانتظارت هست بیا هرچه زودتر بیا که از دیدنش سیر نخواهی شد.


¤ نوشته شده در ساعت ٤:۱٢ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/٤/۱

خود کوچک بینی! این روزها باز با دفتر قلندر مشغولم ،قلندر در بخشی از افکارش دارد رابطه طبیعت انسان را با طبیعت زمین برسی میکند. این یاداشتها مراهم با قلندر به دنیایی دوراز کینه ،،حسادت، دنیا پرستی، و درمجموع دور از چیزهای زود گذر وسطحی میبرد.

اما گاهی پرازیت از آشنایان، فامیل، کسانیکه مادرانشان ،پدرانشان را می شناسم دوستشان داشته ودارم ناچارم میکنند از دفتر و مطالبش خارج شده وبه عمل آنها مشغول شوم ، مخصوصاً جوانانیکه ،البته نسبت به سن سال خودم جوان میخوانمشان، دیگر انسانهای میان سال و با تجربه هستند ..بالاتر از سنو سالشان نوشتن را هم بهتر از من میدانند.. من گاهی غلط املایی دارم و ایشان یاد آور میشوند .. مطالبی را نسبت به ما و خانواده ما مطرح می کنند که میشود دوستانه وروبه رو باهم صحبت کرد . البته هر انسانی مرتکب خطا میشود هیچ کس کامل نیست من شخصاً در طول این چند سال تلاش کرده ام به هموطنان مخصوصاً فامیل ثابت کنم که میشود نظرات خودرا با سربلندی و با نام وآدرس خودت بیان کرد. اما هنوز افرادی دربین ما خودشان را کوچک کرده حتی دست به عمل تحقیر آمیز میزنند . مطالبی بدون معرفی خود در سایت ما مینویسند!! بدتر ازاین خود کوچک بینی وعمل زشت وتحقیر آمیز.. پای ایرانی بودن وطن پرستی دین داری راهم پیش می کشد.چه کسی نمیداند دین داران ازخود شرم ندارند و سر بالاگرفته با نام خود نظرشان را بیان می کنند ؟ چه کسی نمیداند ایرانی از نیاکانش از تاریخش دروغ ترس وناراستی را محکوم کرده ؟ کسی که از معرفی خودش شرم دارد خودش قبل از هرکس شاهد عمل تحقیر آمیز خودش هست .چنین انسانی نه از وطن و وطن پرستی میتواند دفاع کند ونه از دین ودینداری بلکه خودش را از مقام والای انسانیت هم دور کرده وموجودی حقیر میشود. من بازهم دراین یاد داشت عرض میکنم رژیمها ،قدرت مداران همه رفتنی بوده وهستند اما انسانیت هموطن بودن فامیل بودن رفتمنی نیست .حتی اگرهم این حرکت تحقیر آمیز برای منافع شخصی باشد باید بدانیم زود گذر و ارزش کوچک کردن مقام انسانی را ندارد. ناگفته نماند این دوستان که تا کنون مطالب بینام نوشته اند برای من نا آشنا نبوده و نیستند اما مایل نیستم نامشان را دراین سایت بیاورم بلکه مایلم خودرا معرفی کرده باهم صحبت کنیم زیرا بعضی از نظراتشان مورد تاید من بوده وهست.

میتوانیم با یاری همدیگر اشکالات را رفع کنیم دوستان عزیز من ناچارم برخلاف میل خودم نظر انتقادی شمارا نشان ندهم زیرا بینندگان نظر شمارا نظر مسئول سایت دانسته و دلخور میشوند. امیدوارم این افکار کودکانه را از خود دور کرده و ازقلمتان برای آگاهی فامیل استفاده کنید. بازهم یاد آور میشوم فامیل ما در اطلاعات کشور هم فامیل ما بوده وهستند اطلاعات را من شغلی شرافت مندانه میدانم نیازی به مخفی کردن خودتان از فامیل را نه وطن پرستی میدانم نه دین داری . بازهم به امید کنار گذاشتن افکار بچه گانه. خدا یار و یاورتان باشد


۱۳۸٩/۳/٢۸

راستی مادرچه عصری زندگی میکنیم


راستی ما در چه عصری زندگی میکنیم؟!

وارد رستوران ،یا همان قهوه خانه خودمان شدیم. من قبل از هرچیز قهوه ای سفارش دادم . سِرِ قهوه چی شلوغ نبود دقایقی طول نکشیده قهوه روی میز بود. لبی به لبه لیوان قهوه رسانیدم ، بسیار تلخ اما بوی گیرا ومطبوعی داشت. نفسی عمیق کشیده، جرعه ای دیگر نوشیدم. چشمم، به لیست غذای روی میز افتاد. لیست را جلو کشیده دنبال چیزی می گشتم، بدون اینکه بدانم دنبال چی هستم . نا خود آگاه روی غذا های گوشتی چنان خیره شدم که حضور دوستم را درکنار خود فرا موش کرده بودم. باز چون همیشه دوستم مرا بخود آورده گفت: دنبال چه میگردی، اکنون که نه وقت نهار و نه شام است؟ گفتم ببین در لیست غذاهای گوشتی مثل اینکه از گوشت انسان خبری نیست. دوستم از شنیدن این سخن چهره درهم کشید ه مثل اینکه ترسی بر وجودش حاکم شد! اما من دوباره بسوی لیست باز گشتم. البته دراین میان جرعه ای دیگر از قهوه نوشیده بودم بخود گفتم راستی ما درچه عصری زندگی میکنیم ؟ عجبا مغز انسان از سیستمی پیچیده و عجبی برخور داراست . نمیدانم چرا وچگونه این سخن برزبان من آمد(در سرسفره ازگوشت انسان خبری نیست ) با توجه به اینکه من میدانم دوره آدم خواری انسانها دراین دیار سالهاست گذشته .البته که در برخی از کشورهای جهان هنوز آدم کشی از قوانین مملکتی حذف نشده. انسانها میتوانند طبق قانون با دلایل مختلف انسانی را به دار آویزند ویا تیر بارانش کنند.اما دراین دیار که سالهاست از کتابهای قانون این احکام برداشته شده.

 آیا من بیدارم ویا دارم خواب می بینم  گاهی در خواب آدم را  مغزش به دورانهای دیگر میبرد  درخواب چیزهارا میشود دید که کاملاً نا آشناست، یا حتی درخیال آدم به زمانهای دیگر میرود . اکنون چگونه من به دوره آدم خاری انسانه باز گشته و دنبال گوشت آدم دراین لیست میگردم . البته که زمانی انسانهای اولیه برای زنده ماندن هر چیزی را می خورده اند ..ولی ما خوب میدانیم دراین دیار  هرگونه آدم کشی قانونی از قوانین این دیار حذف شده. هیچ انسانی را به هیچ دلیلی نه تنها نمی خورند ،بله کشتنش به دست انسان از قوانین اینجا برداشته شده .  خدایا این سفر مارا به کجا میبرد؟!   مغز من به چه دوره ای باز گشته یا من کجای دنیا دارم زندگی میکنم؟ این بار قهوه چی مرا بخود آورده گفت چیز دیگری میل دارید ؟ گفتم خیر خیلی ممنون    اما سئوالی دارم ،میتوانی بگویی ما کجا هستیم، ایا این آدرس را می شناسی؟ یاداشت درون صند قچه پیر مردرا که از کوله پشتیش پیدا کرده بودیم  نشانش دادمKllhoff  st 83 .دقایقی به آدرس خیره شده گفت: آری  البته که می شناسم  دارنده این آدرس از اعضای انجمن باغچه داران اینجا بوده .

Klein garten یا باغچه کوچک.

(اعضای انجمن باغچه داران)من با شنیدن این جمله از قهوه چی  گفتم وقت داری کمی بیشتر ازاین آدرس وانجمن باغچه داران برای ما بگویی؟ مرد قهوه چی که گویی خودش هم از اعضای انجمن بود گفت با کمال میل  : چه میخواهید ازاین انجمن و باغچه دارانش  بشنوید؟  من مختصری از داستان پیر مرد و معامله دوستم برایش شرح دادم. مرد قهوه چی دستش را بسوی دوستم دراز کرده و گفت به جمع ما خوش آمدید ، پس شما  بجای آقای هورس عضو انجمن ما هستید؟ ادامه داده گفت پیر مرد بیچاره خیلی پیر بود  با توجه به اینکه باغچه را عاشقانه دوست داشت و دل از او نمی کند اما دیگر توان انجام کارهایش را نداشت  آخه او سالها پیش تنها شد  همسرش رخت از این جهان بربست همسرش عاشق باغچه و باغچه داری بود. او بیشتر بخاطر همسرش تن به این کار داده بود  اما اکنون نه تنها کار باغچه از تنش ساخته نیست  حتی آبیاری گلهای سر قبر همسرش هم برایش مشکل شده.من درمیان صحبت های قهوه چی متوجه شدم که دوست من هم دارای باغچه ای دراین منطقه شده. مرد قهوه چی که گویا منتظر ما بوده  مدارکی را  از کشو میزش بیرن کشیده و مقررات باغچه داری را برای ما شرح داد چیزی که باز برای من جالب بود دوست من اجاره دار باغچه می شد  نه مالک  زیرا مالکیت زمین دراین منطقه همانند آن مالکیت های نبود که من می شناختم  از قول قهوه چی اینجا  اعضا درحقیقت مسئولیت باغچه را قبول می کنند  باغچه کالایی نیست برای خریدو فروش یعنی از زمین خاری دراین منطقه خبری نیست که باغچه برای خریدو فروش زمین خواران دست به دست شود بلکه  باغچه مشغولیاتیست برای افرادی که علاغه مند به طبیعت وگل و سبزیش دارند . میتوانند تا زمان زندگی خود دراین انجمن برای زیبا نگهداشتن باغچه ای مشغول شوند! داستان برایم جالب بود اما ایا این نقشه کوله پشتی چه ربطی با باغچه دارد و ایا ماهم میتوانیم  با این جمع مسئولیتی را قبول کرده وپابه پایشان پیش برویم؟


¤ نوشته شده در ساعت ٤:٠۸ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (12) ۱۳۸٩/۳/٢۸


راستی ما در چه عصری زندگی میکنیم؟!

وارد رستوران یا همان قهوه خانه خودمان شدیم .من قبل از هرچیز لیونی قهوه سفارش دادم . سِرِ قهوه چی شلوغ نبود دقایقی طول نکشیده، قهوه روی میز بود. لبی به لبه لیوان قهوه رسانیدم ، بسیار تلخ اما بوی گیرا ومطبوعی داشت . نفسی عمیق کشیده، جرعه ای دیگر نوشیدم. چشمم به لیست غذای روی میز افتاد. لیست را جلو کشیده دنبال چیزی می گشتم، بدون اینکه بدانم دنبال چی هستم . نا خود آگاه روی غذا های گوشتی خیره شده بودم . دراین میان حضور دوستم را درکنار خود فرا موش کرده بودم. باز چون همیشه دوستم مرا بخود آورده گفت: دنبال چه میگردی، اکنون که نه وقت نهار و نه شام است. گفتم ببین ، بین غذاهای گوشتی مثل اینکه از گوشت انسان خبری نیست!؟ دوستم از شنیدن این سخن چهره درهم کشیه ، مثل اینکه ترسی بر وجودش حاکم شد ، اما من دوباره بسوی لیست باز گشتم. البته دراین میان جرعه ای دیگر از قهوه نوشیدم ، بخود گفتم: راستی ما درچه عصری زندگی میکنیم ؟ عجبا مغز انسان از سیستمی پیچیده و عجبی برخور داراست . نمیدانم چرا وچگونه این سخن برزبان من آمد(ازگوشت انسان سخن گفتم ) با توجه به اینکه من میدانم دوره آدم خواری انسانها دراین دیار سالهاست سپری شده البته که در برخی ازکشورهای جهان هنوز آدم کٍشی از قوانین مملکتی حظف نشده با دلایل مختلف میتوانند انسانی را به دار آویزند ویا تیر باران کنند . اما دراین دیار که سالهاست از کتابهای قانون این این کشور احکام آدم کشی برداشته شده.

 آیا من بیدارم ویا دارم خواب می بینم  گاهی در خواب   مغز آدم را به دورانهای دیگر میبرد  درخواب چیزهای را میشود دید که کاملاً نا آشناست یا حتی درخیال آدم به زمانهای دیگر میرود  اکنون چگونه  خیال من به دوره آدم خاری انسانه باز گشته و دنبال گوشت آدم دراین لیست میگردم ؟! البته که زمانی انسانهای اولیه برای زنده ماندن هر چیزی را میخوردند اما اکنون مخصوصاً دراین دیار  هرگونه آدم کشی قانونی از قوانین این دیار حظف شده هیچ انسانی را به هیچ دلیلی نه تنها نمی خورند بله کشتنش به دست انسان از قوانین اینجا برداشته شده   خدایا این سفر مارا به کجا میبرد   مغز من به چه دوره ای باز گشته یا من کجای دنیا دارم زندگی میکنم؟ این بار قهوه چی مرا بخود آورده گفت چیز دیگری میل دارید  گفتم خیر خیلی ممنون    اما سئوالی دارم میتوانی بگویی ما کجا هستیم ایا این آدرس را می شناسی یاداشت درون صنئوقچه پیر مردرا نشانش دادم دقایقی به آدرس خیره شده گفت آری  البته که می شناسم  دارنده این آدرس از اعضای انجمن باغچه داران اینجا بوده  


¤ نوشته شده در ساعت ۱:٥٤ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/۳/٢٧


خیام بزرگ مرد شرق چنین گفته:.هر ذره که برزمینی بوده است.خورشید رخی زهره جبینی بوده. گرد از رخ نازنین به آزرم فشان.کان هم رخ خوب نازنینی بوده است!

جاده ازمیان جنگل مارا بسوی آدرس مرموز پیش می کشانید .من در ذهن خود گرفتار داستان رابطه ما با زمین هستم ،چنانکه نمیدانم از چه زمانی، من ودوستم دنبال این آدرس بوده ایم و کی به آنجا خواهیم رسید؟ اما راه خسته کننده نیست شاید هم راهی بسوی همان بهشت خیالی باشد؟! راه جنگل دارد باز تر می شود مثل اینکه داریم به منطقه ای دیگر وارد میشویم . جاده به فلکه ای منتهی شد در وسط میدان حوضچه وفواره آببی بود .درسمت چپ میدان قهوه خانه ای با لیست غذاهایش چشم مرا برخود جلب کرد ، لیستی نسبتاً طولانی از انواع نوشابه ها و غذاهای گرم وسرد . به دوستم گفتم بهتر است سری به این رستوران بزنیم وشاید قهوه ای نوشیدیم واز قهوه خانه چی جویای این آدرس هم شدیم.

خیام بزرگ مرد شرق چنین گفته:.هر ذره که برزمینی بوده است.خورشید رخی زهره جبینی بوده. گرد از رخ نازنین به آزرم فشان.کان هم رخ خوب نازنینی بوده است!

جاده ازمیان جنگل مارا بسوی آدرس مرموز پیش می کشانید .من در ذهن خود گرفتار داستان رابطه ما با زمین هستم ،چنانکه نمیدانم از چه زمانی، من ودوستم دنبال این آدرس بوده ایم و کی به آنجا خواهیم رسید؟ اما راه خسته کننده نیست شاید هم راهی بسوی همان بهشت خیالی باشد؟! راه جنگل دارد باز تر می شود مثل اینکه داریم به منطقه ای دیگر وارد میشویم . جاده به فلکه ای منتهی شد در وسط میدان حوضچه وفواره آببی بود .درسمت چپ میدان قهوه خانه ای با لیست غذاهایش چشم مرا برخود جلب کرد ، لیستی نسبتاً طولانی از انواع نوشابه ها و غذاهای گرم وسرد . به دوستم گفتم بهتر است سری به این رستوران بزنیم وشاید قهوه ای نوشیدیم واز قهوه خانه چی جویای این آدرس هم شدیم.


¤ نوشته شده در ساعت ۱:٥٩ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/۳/٢٧

زمین ازما چه میخواهد؟ از گورستان خارج شدیم گویی این جاده جنگلی دارد مارا به همان باغچه سرا میبرد باغچه سرایی که بارها از آن گذشته ایم اما قطعه زمینهای آماده برای مسافران جدید در گورستان با قبرهای آماده که برای بلعیدن زمینیان دهان باز کرده بودند ،از ذهنم دور نمی شوند. بخود گفتم را ستی ما از ترکیب چه عناصری ازاین زمین ساخته شده ایم ،چرا ماهم در هوا معلق نیستیم ،چرا زمین مارا ساخته ، چرا زمین برای بازگشت ما بخودش اینقدر اثرار دارد!؟.دراین میان وارد جاده جنگلی بسوی باغچه کوچکها راه میرفتیم گاهی درختانه اطراف راه بسوی هم سر کشیده و روی سرما در جاده پلی ساخته بودند .اکنون فصل بهار است طبیعت در اوج زیبای خود کمتر گیاهی ویا بوته ای یا درختی بدون گل دراین دیار یافت میشود راستی که زیبایی طبیعت در اوج خوداست. در کناره جاده گاهی زمین خالی از درخت و چمنزار است یا خانه دهقانی که در اطراف چمنزار دیواری از چوب ودرون دیوار حیوانی مشغول چرا .بعداز اسبها چند قاز سفید دید یم از غازها گذشته چند بز و گوسفند این حیوانات درکنار جاده راه پیمایان به مهربانی بعضی از عابران عادت کرده و بسوی عابر می آمدند بزها به نان خوشک عابران عادت داشته وگاهی مورد توجه بچه هاای حیوان دوست که مایل بودند دستی به سرو گوش حیوان برسانند ونان دستشان را به دهانش برسانند. باز رسیدیم به پلی از درختان انبوه نا گهان گربه ای خوش خطوخال از جنگل بیرون پریده بسوی ما آمد خودش را به ما رسانیده دم الم کرده قوزی برپشت خود انداخت وخودرا به پای ما کشید عجیب بود که چگونه این گربه جنگلی وحشی نیست و ترسی از انسان ندارد ماهم ایستاده ونازش کردیم تا دوباره خودش از سویی دیگر درجنگل پنهان شد. راه را ادامه دادیم البته هنوز بسوی آدرسی که از صندوق بدست داشتیم ، آدرس نقشه روی کوله پشتی پیر مرد. خیام بزرگ مرد شرق چنین گفته:.هر ذره که برزمینی بوده است.خورشید رخی زهره جبینی بوده. گرد از رخ نازنین به آزرم فشان.کان هم رخ خوب نازنینی بوده است!جاده ازمیان جنگل مارا بسوی آدرس مرموز پیش می کشانید .من در ذهن خود گرفتار داستان رابطه ما با زمین هستم ،چنانکه نمیدانم از چه زمانی، من ودوستم دنبال این آدرس بوده ایم و کی به آنجا خواهیم رسید؟ اما راه خسته کننده نیست شاید هم راهی بسوی همان بهشت خیالی باشد؟! راه جنگل دارد باز تر می شود مثل اینکه داریم به منطقه ای دیگر وارد میشویم . جاده به فلکه ای منتهی شد در وسط میدان حوضچه وفواره آببی بود .درسمت چپ میدان قهوه خانه ای با لیست غذاهایش چشم مرا برخود جلب کرد ، لیستی نسبتاً طولانی از انواع نوشابه ها و غذاهای گرم وسرد . به دوستم گفتم بهتر است سری به این رستوران بزنیم وشاید قهوه ای نوشیدیم واز قهوه خانه چی جویای این آدرس هم شدیم.

¤ نوشته شده در ساعت ۱٠:٥٢ ‎ق.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/۳/٢٤

ادامه ماجرای پیر مرد و نقش کوله پشتیش.


من درب صندوقچه را برای دوستم باز کردم

درون صندوقچه کوله پشتی پیر مرد ، یادداشتی بود که میتوانست آدرسی باشد،نوشته

باخطی قدیمی به زبان آلمانی ،من پس از دقایقی مرور بر کلمات توانستم بدانم نوشته آدرسیست . > جنب قبرستان شمالی کول هوف استراسه 83<آدرس عجیب و غریب،آدرسی که باعث سرد تر شدن استخوانهای یخ زده من شد.. آدرسی که می تواند سختی روز گار را تا مغز استخان هر آدمی ببرد !

دردل خود بر این باور شدم که ، دوستم با شنیدن نام قبرستان شاید از رفتن به دنبال این نقشه منصرف شود . گفتم :دوست عزیز این آدرس کمی عجیب به نظر میرسد. بیا ازاین نقشه و آدرسش دست برداریم : ما چکار قبرستان داریم ؟ دوستم با خواندن آدرس هم خمی به ابرو نیاورده !گفت: آدرس برای آسان کردن کار ما از معروفیت قبرستان استفاده کرده زیرا از هرکس قبرستان شمالی را بپرسیم بهتر میداند تا منطقه دیگری که معروفیتی مثل قبرستان نداشته باشد . بیا برویم ،تازه خودمان هم قبرستان شمالی را بلدیم مگه نه؟ً! . برویم :>کول هوف استراسه 83< ببینیم آنجا چه در انتظارمان هست؟. من دیدم مثل اینکه چاره ای نیست برای ادامه زندگی آرام، باید به خواسته دوستم تن بدهم . هر چند که از قبرستان با هرنامی میترسم ،حالا چه شمالی باشد و چه جنوبی چه بهشت زهرا باشد چه جهنم شیطان . قبول کرده راه افتادیم. دوستم بسیار سرحال تر و امید وارتر از من قدم بر میداشت ،برخلاف نظر من ، نام وحشتناک قبرستان کمترین اثری را براو نگذاشته بود با قدم های استوار جلو میرفت ،گویی راه آدرس داده شده راهم ازبرداشت. دقایقی طول نکشید به قبرستانی رسیدیم .

ما وارد شهرک قبرستان شدیم ،زیبا اما خاموش. دیدار از قبرستان اولین بارمان نبود، اما مثل اینکه این بار دریچه ای از دنیای جدیدی برای من باز شده بود ! سنگ نوشته ها زیباتر از همیشه نام افراد بروی سنگها نقاشی شده ، گلهای رنگا رنگ زیبا ،از هرسو کاشته شده ویا خود رویده . برسر بعضی از قبرها عکسی زیبا از شخصی که درونش آرمیده ،باعث زینت آرام گاه شده ویا شمعی سوسو کنان نظر عابر را به قبری جلب می کند .تاریخ های متفاوت با خط های زیبا گویای طول اقامت افراد دراین دنیای ما بوده ، گویی افراد مسافر بوده واین دیار مسافر خانه ، یکی اقامتش طولانی و دیگری کوتاه. من نا خود آگاه مشغول خواندن مشخصات اهل این شهر خاموش وطول اقامتشان دراین دیار بودم ،چنانکه دوستم را فرا موش کرده تا او مرا بخود آورد دستم را کشیده گفت چه نگاه میکنی ، چه میخواهی ازاین سنگ نوشته ها بیا راهمان را ادامه دهیم شاید این آدرس در آخر همین خیابان باشد ؟

خیابان شهر ارواح را بسوی سمت شمالیش ادامه دادیم . اما من از بناهای این شهر نمی توانستم چشم بردارم .منطقه نسبتاً وسیع به بخش های چهار ضلعی تقسیم شده ، در هر بخشی چند آرامگاه بسیار منظم کنار هم ردیف ، هرکدام به شکلی مهندسی تزین شده . سنگ نوشته ها با زیبا ترین خط که سنگ تراشان ماهر بروی سنگهای سخت چون سنگ مرمر ویا دیگر انواع سنگها کندکاوی شده بود ، درمیان هر بخشی جاده های منظم وکنده کاری شده در کنار خیابان اصلی شیرهای آبی برای همه گان آزاد باآبپاشهای پراز آب . هراز چند ده متری ظرف زباله دانی ،بعضی از قبرها مثل اینکه خانوادگی بوده تعدادی نام برسنگی بزرگتر نقش بسته ، با تاریخ های آمدن و رفتنشان . روی بعضی ازاین آرام گاه ها مجسمه ای بال دار که از سنگها قیمتی تراشیده شده گویی فرشته ای لبخند زنان ایستاده .در این خلوت گاه کمتر انسان متحرکی دیده میشد اما من ودوستم راهمان را ادامه دادیم . هوا ابری بود با وجود اینکه دمای هوا بالانبود اما من احساس سنگینی هوارا میکردم هوا همانند هوای گلخانه های سربسته مه آلود بوی گلها و سبزها جوری برهم آمیخته که بمن حالتی نا آشنا میداد . نا گهان پیر مرد را دیدم که برسر قبری خم شده ظرف آبپاشی هم برکنارش واژگون .به دوستم گفتم ببین پیر مرد اینجاست برویم احوالی از ش بپرسیم. دوستم با حیرت برمن نگریست گفت کجا ؟من با انگشتم بسوی پیرمرد نشانش دادم ..اما مثل اینکه دوستم دراندیشه دیگری بود گفت من کسی را نمی بینم ! بیا راهمان را ادامه دهیم از طرفی ما دیگر کاری به کار او نداریم .ما راهمان را ادامه دادیم من براین اندیشه ماندم که این پیر مرد همان پیرمرد ما بود و این قبر، قبر همان دوست پیر مرد باشد، دوستی که روزی مجبورش کرد تا کوله پشتی نقش و نگار داری را بر روی کوله پشتی خودش جای دهد . اما ما راهمان را ادامه دادیم گویی دوست منهم برای رسیدن به آدرس مرموز ،یافته شده در صندوقچه درون کوله پشتی پیر مرد آرام نداشت..

اسبها هم گاهی نیاز به قدری نمک دارند!


در پایان منطقه قبر نشین قطعه زمینهایی خالی از قبر بود که گویی این زمینها آماده پذیرش مهمانان جدید هستند .از آنجاهم گذشتیم. تا به چمن زاری رسیدیم اطراف چمنزار با چوب بست هایی بسته شده بود ،چند اسب در آنجا مشغول چرا .دربین اسبها اسبی درشت هیکلتر از دیگر اسبها او بسوی ما آمد ،مثل اینکه چیزی برای گفتن داشت ، یا شایدهم وظیفه نگهبانی دیگر اسبها دراین ساعت با او بود . ما در کنار نرده ایستادیم تا آن سمند بزرگ قامت با گامهای بلندش به پشت نرده رسید. نگاهش کاملاً برما بود چوب بست میان ما و اسب قوی هیکل بلند تر از آن بود که چهار پا بتواند خودرا برما برساند. من گفتم هان دوست عزیز چیزی برای گفتن داری؟ اوسری تکان داده کورنشی آرام کرد اما حالتی خصمانه نداشت . دوستم گفت شاید دنبال چیزی برای خوردن باشد ،چیزی غیر از چمن؟ منهم گفتم شاید حق با تو باشد اسبها گاهی نیاز به قدری نمک را دارند البته از حبه قندی هم بدشان نمی آید .باردیگر اگر گذارمان از این راه افتاد برایش چیزی با خود بیاوریم. دوستم گفت آری اما حالا راهمان را ادامه دهیم ،چندقدمی بیشتر به دروازه خروجی منطقه قبرستان نبود . درب خروجی از آهنی مشبک وبسیار بزرگ چنانکه بزرگترین کامیون هم برای ورود و خروجش مشکلی نمی توانست داشته باشد ودروازه تمام باز بود .ما از آنجا خارج شدیم در برابرمان جاده جنگلی برای عابر پیاده بود، با تابلوی چوبی که علامت به سه سوی دیگر را نشان داده و نوشته های بروی جهت ها مشخص شده ،مستقیم بسوی kaffihaus.قهوخانه،سمت راست بسوی stadtخط اتوبوس قطار برقی شهر سمت چپ بسوی klein Gartenباغچه های کوچک. سمت چپ سمتی بود که ما باید میرفتیم..


۱۳۸٩/۳/۱٧

سخنی با فامیل صادق مان گاهی ،زبان رسمی کشور،حتی زبان مادری هم نیاز به تر جمه دارد، یا بهتر گفت نیاز به توضیح و تفسیر دارد!

بسیاری از هموطنان صادق، وطن پرست، انسان دوست ،فامیل دوست،ایران دوست ما سالهاست که میخواهند به هموطنان صادق خود بگویند :کوچک کردن خدا در حد یک حزب سیاسی ،در حد یک گروه سیاسی، درحد یک دولت، از صدهادولت حاکم بر جهان کار درستی نیست . دولتها باید نمایندگان تمام مردم از هر دینی هر باوری هر رنگی هر عقیده سیاسی در کشور باشند بنا براین جدایی دین از دولت نه تنها بی دینی نیست بلکه برای حفظ مقام آسمانی دین بوده وهست .گناهان انسانها مخصوصاً انسانهای قدرت طلب دنیا پرست ،بنام دین عواقب بدی داشته ودارد. از انسانهای صادق و دیندار میخواهند که تبلیغات قدرت طلبان دنیا پرستان را که میگویند ما برای خدا زیر نام اسلام تلاش میکنیم و دیگران را بی دین ومحارب قلم داد میکنند منظور شان جز منافع شخصی چیز دیگری نیست..

ما چند سالیست که دراین سایت اندیشه های خودرا می نویسیم گاهی دیده شده افرادی از فامیل ویا آشنایان خودمان که دراین نظام خدمت میکنند و حقوق میگیرند مخصوصاً در اطلاعات کشور تبلیغات بعضی از قدرت طلبان را با ور کرده و خیال میکنند هرکس عقیده خودش را بیان کند : یا وابسته به خارج است ویا مخالف دین  !!!در حالیکه اولین حق هر انسان بیان عقیده خودش است، رای خودش هست اگر کسی بگوید :من این حزب را قبول ندارم ، بگوید: من این نظام را صحیح نمیدانم، از حقوق اولیه خودش است این حق در جهان به رسمیت شناخته شده ..از این اظهار نظر نباید یک انسان وطن پرست ،یک انسان مومن، یک انشان صادق ، درهر پستی که باشد ناراحت شود ،زیرا خودش هم این حق را دارد که نظر مخالف را رد کرده و نظر خودش را بیان کند. به امید روزی که ندانسته و به خیال خدا پرستی ویا وطن پرستی از همدیگر کینه ونفرتی در دل بگیریم به این باور که هموطن ویا برادر ما چون نظری غیراز نظر مادارد وابسته ویا دشمن دین ماست! نظر ما جدایی دین از دولت بوده وهست هنوز هم امید واریم که ملت مسلمان ایران این نظر را بی دینی ندانند بلکه گرفتن شمشیر دین از دست دنیا پرستان قدرت طلب است.


bolwardi

۱۳۸٩/۳/٧

عشق به کوله پشتی امروز باز سری به دفتر قلندر زدم .قلندر از عشق دوستش به کوله پشتی پیر مردی نوشته بود.

پیر مردی کهنسال که سم کوبنده، ستور روزگار برچهراش آشکار بود ، خسته و تنها ، درکوچه ای که از میان باغستانی می گذشت، کوله پشتیش را برکنار خود نهاده ،چشم براو دوخته بود. من و دوستم کز آنجا گذر میکردیم ، براین باور که پیر رنجور ،ظاهراً بیمار ،نیازمند یا ری ما باشد در کنارش ایستادیم .دوست من هم چشم بر کوله پشتی پیر مرد دوخته گفت :میتوانیم کمکت کنیم؟ کوله پشتی پیر مرد منقش به نقش و نگاری بود بسیار زیبا ،چنانکه شاید نظر هر بیننده ای را برخود جلب میکرد.پیر مرد نگاهی عمیق برما کرده چنانکه از سیاهی رنگباخته و غبار آلود چشمانش بسیار دور دستهارا میشد دید . سری تکان داده با صدای غمآلود و خسته ای گفت: براین باور بودم که زندگیم دراوست ،عاشقش شده بودم ، هیچگاه چنین سنگین نبود ! ... نفسی تازه کرده گفت اما..

دوست من که گویی، دراولین نگاه دل باخته نقش و نگار کوله پشتی پیر مرد شده بود ،گفت :اکنون که توان بر داشتنش را نداری ، آیا میخواهی از ش خلاص شوی؟

پیر مرد که گویی از نفستنگی هم رنج می برد ،باز نفسی عمیق کشیده ونگاهی به آسمان کرد. چنانکه به دنبال جوابی از آسمان است.!. بعداز دقایقی روبه ما کرده گفت: سالها پیش دوست من عاشق این خطو خال شد. من کوله پشتیم را داشتم. اما او می خواست که این کوله پشتی را هم بر رویش گذاریم. او هرچه میخواست باید میکردیم . دیری نپاید، رخت ازاین جهان بر بسته ومن تنها ماندم. تا آن زمان سنگینی کمتر باری را احساس میکردم ولی سالها یکی پس از دیگری گذشتند و هرچیز برای من سنگین تر شد تا کنون که قادر برکندن هیچ چیز از زمین نیستم . آری ناچارم از همه چیز خلاص شوم .

من نگاهی به دوستم کرده ،دیدم هنوز چشمش بر نقاشی روی کوله پشتی دوخته شده دستش را گرفته گفتم :دوست عزیز نمی خواهی برویم؟پیر مرد نگاهی کوتاه برما انداخته اما باز نگاهش را بسوی کوله پشتیش باز گردانید،آرام زیر لبانش گفت نمیدانم! دراین میان ،داشت ترسی بر وجود من قالب می شد!

 گفتم دوست عزیز شاید همه هستی پیر مرد درین کوله پشتیست .. بیا برویم اما دوستم چشم بر کوله پشتی دوخته، ایستاده بود ،گویی پاهایش برزمین بسته شده! به زبان خودی بمن گفت شاید کوله پشتیش فروشیست ؟پیر مرد که حال مارا دید ، عشق دوست من به کوله پشتیش را فهمید، بجای خدا حافظی گفت امید وارم  بازهم ببینمتان .منهم در جواب گفتم باشد،ما معمولاً روزهای آفتابی ازاین کوچ می گذریم .شاید چنین تقدیری هم باشد. فردای آنروز باز به اثرار دوستم همان مسیر یعنی کوچه بین باغستان ،جای که پیرمرد ایستاده بود را رفتیم . آری پیرمرد کوله پشتی درکنارش ایستاده بود! اما امروز چنان لباسش را تمیزپوشیده و سروصورتش رااصلاح کرده بود که گویی قرار است مهمانی مجللی شرکت کند !پیش رفته سلام کردیم .دوستم بدون مقدمه گفت هان: تصمیمت را گرفتی، میخواهی کوله پشتیت را بما بفروشی؟دراین میان، ناخود آگاه ،چشم من هم به نقاشی روی کوله پشتی خیره شده بود دراین نقاشی زیبا، قطعه زمینی دیده می شد..قطعه زمینی که با درختان سبز پرنگ شمشاد محصور ودر وازه ا ی بر درش .ازدروازه تا خانه چوبی ،در آخر زمین ،خیابانی کوچک ، هردوطرفش درختچه وبوته های گل سربرهم داده بودند.درحقیقت این قطعه زمین باغچه ای از درختان و گلهای رنگارنگ بود بسیار ماهرانه زمین را به چند قسمت تقسیم کرده ودر هر بخش چیزی دیدنی دیده می شد . چنان من مشغول دیدن تک تک دیدنی ها بودم که از چکوچانه دوستم با پیر مرد بی خبر ماندم.. تا اینکه شنیدم دوستم می گوید باشد ما اورا میخریم. از پیر مرد هم شنیدم که میگوید: من در آخرسفر  هستم گویی صحبتشان به پایان رسیده بود. اما باز پیر مرد باصدای لرزانش گفت خواهشی دیگر دارم: من گربه ای وحشی دراین باغچه دارم که اوهم پیر است شاید در آخرین سال عمرش می باشد اگر شما اجازه دهید و زا نوانم هم یاری کنند روزانه سری به این باتغچه برای دیدن گربه بیایم ! دوست من گفت: صد البته ، تا تو زنده ای میتوانی باغچه را مال خوت بدانی. پیرمرد کوله پشتی را که کلیدی درونش بود شاید برای آخرین بار از زمین کنده و به دست دوست من داده و لنگان لنگان ازما دور شد دراین میان حالتی عجیب بمن دست داد چنانکه نمیدانستم دنبال پیر مرد وراهش بروم یا درکنار دوستم مانده وباغبانی باغچه را قبول کنم !؟


کوچه میان باغستان، مه غبار آلودی بود، نمیدانم چرا ، من نمی توانستم چشم ازآن پیر مرد بردارم ! اما او دور ودورتر می شد . هرچه دورتر می شد قامتس را ریزتر و خمیده تر می دیدم،ناگهان به نظرم آمد ،شکل دیگری به خود گرفته، عینکم را برداشتم تمیزش کنم، شاید اشکال از چشمم باشد !؟ پیر مرد همین چند لحظه پیش کتو شلوار تنش بود . رنگ لباسش قهوای سیر بود اما رنگ لباسش عوض شده ! مثل اینکه دارد قامتش به قفسه شیشه تغیر میکند من دارم درونش اسکلتی میبینم اسکلتی شبیه اسکلیت انسانهای اولیه. اما باهمین تغیر شکل دارد از ما دور میشود نا گهان ایستاده و رویش را بسوی ما باز گردانید ،آری او را من به درستی اسکلتی میبینم!! باصدای که گویی از دنیایی دیگر می آید گفت: زمین باغچه من فروشی نیست من باز خواهم گشت  : شما فقط مسئول باغبانی باغچه خواهید بود. منکه ازاین تغیر شکل پیرمرد سرمای سختی را بروجود خود احساس میکردم چنانکه دستو پایم داشتند یخ میزدند .تبدیل انسانی به اسکلت درزمانی چنین کوتاه ،اسکلتی ناهنجار ، روی بر دوستم کردم تا ببینم اودر چه حالیست . اما او سخت سرگرم برسی صندوقچه کوچک درون کوله پشتی بود، مثل اینکه نه آن صدای عجیب را از پیر مرد شنیده و نه تغیر شکلش را دیده.. آرام بمن گفت: میتوانی درب این صندوق چه را برایم باز کنی ؟ ه


¤ نوشته شده در ساعت ٩:٤۳ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (10) ۱۳۸٩/۳/٧


پیر مردی خسته و تنها کوله پشتیشرا بر زمین نهاده اما چشم از او بر نمیدارد . کوله پشتی رنگا رنگ پراز نقشو نگار چنانکه هربینندهایرا برخود خیره میکند. ماهم براو خیره شدیم .اما پیر مرد تکانی بخود داده و باز کوله پشتیرا از زمید کنده بردوش کشید .گوی پیر مرد مدی قوی هیکل بوده اسخوانهایش نشانگ نیرومندیش هستند اما با بلند کردن اینبار گویا سنگین لرزشی براندامش انداخت چنانکه پیدابود برای حفظ تعادل هیکلش باید تلاشی سخت کند نگاهشرا برمادوخت سعی کرد راست به ایستد اما نشد کمرش زیر بار زاهراً سنگین قادر به راست ایستادن نبود از زانوی چپش نالیده دستشرا بروی زانو تکیه کرد که بتواند ایستاده باما سخنی به زبان آورد او متوجه نگاه دوست من به نقشو نگار کوله پشتیش شده بود . دوست من


¤ نوشته شده در ساعت ۱۱:٠٥ ‎ق.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/۳/٦

خرا فات و عوام فریبی خرافه گرایی در خدمت فساد سازمان یافته سیاسی و اقتصادی ( آورده شده از سخنان جناب مهندس موسوی)

با عوام‌فریبی سیاسی نمی‌توان قدرت را حفظ کرد( جمله از سیاست مدار روسی)

باز امروز ،پس از چندی پای جعبه جادویی نشستم، دیدنی ها وشنیدنی های بسیاری داشت.

دربین نوشته ها ،مقالات ، سخنان سیاسی،اقتصادی این دو جمله بیش از همه، بر این اندیشه ام واداشت! خرافه گرایی درخدمت فساد سخن از نخست وزیر امام بعداز سی واندی سال!

عوام فریبی از قول سیاست مدار همسایه،دوست چندین ساله.

ایا به راستی در مملکت ما چه میگذرد؟ نه مشروطه نه انقلاب نه پیشرفت رسانه ای درجهان هیچکدام اثری نداشته، هنوز ملت ما عوام مانده؟ هنوز ملت ما درخرافات دستو پنجه نرم میکند!؟

آیا بهتر نیست حامیان نظام توجهی به سخنان خودی هایشان بکنند... نه سخنان غیر خودی!؟ مگر هشت سال نخست وزیر امام خودی نیست ؟ مگر هشت سال رئیس جمهور نظام ،جناب خاتمی خودی نیست؟ مگر سالها رئیس مجلسشان ،جناب کروبی خودی نیست؟؟؟ مگر رئیس همیشگی مصلحت نظام خودی نیست؟؟؟؟

راستی آنجا چه خبر است ،چرا حامیان نظام، سپاه ،بسیج ، ولباس شخسیهای بقولاً لبنانیشان چشم وگوش خودرا بسته اند؟

ایا هنوز کافی نیست مسیر باز گشت به خرافات و کهنه پرستی را عوض کرده و به قافله جهانی پیوست؟

ایا زمان آن نرسیده که ملت ایران همگی باهم به این نظام نه بگویند؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸٩/٢/٢٩

tawelode shahab

نامه ای به فامیل .

یاران موافق همه از دست شدند،در پای اجل یکان یکان پست شدند،خوردیم زیک شراب در مجلس عمر،دوری دو سه پیشتر زما مست شدند.

امروز درگشت وگزار درون جعبه جادوئی باز خیلی چیزها دیدم . نامه دختر مرحوم باکری به پدرش که جان خودرا در جنگ هشت ساله فدای راه نظام به امید مملکتی آرام وخالی از دشمن کرده بود !

این بیت شعر که در بالا آورده ام بردلم نشست. اما پندیات مشهدی نوشی و برادرش محمد کریم هم قابل توجه بودند .

در جواب آ قا کریم باید عرض کنم بسیاری دراین راه جان باختند ولی تعداد کمی به مال و منال رسیدند . ازجمله خانواده همین جناب باکری که نامه دخترش را در ایران امروز باید بخوانی.

واما مشهدی نوشی :من بخواهم یا نخواهم دیگر از میدان خارجم ...دیر یازود بقول شاعر شرابی که نوشیده ام کار خودش را خواهد کرد ...این چند روز ویا سال آخر بقول خودت بهتر است با نوه ها مشغول شویم. دیگر عمر بیش از این بما فرصت نخواهد داد.

واما به عرض شما فامیل و آشنایان عزیز که برسانم آخر همین هفته روز یکشنبه شهاب ما یعنی در حقیقت کلید کامپیوترمان کلید دنیای ایتنر نتما ن تولد خودش را درخانه ما جشن میگیرد. البته ما همگی برای گرمی جشن تولدش تلاش خودرا خواهیم کرد حضور تک تک شما که امکان شرکت برایتان هست باعث گرمتر شدن این جشن خواهد شد. مبارک...

اینهم آدرس خانم باکری


¤ نوشته شده در ساعت ۱٢:۳۳ ‎ب.ظ توسط |+| پيام هاي ديگران (0) ۱۳۸٩/٢/٢٩

تولد .. geburts tag.shahab..

نامه ای به فامیل .

یاران موافق همه از دست شدند،در پای اجل یکان یکان پست شدند،خوردیم زیک شراب در مجلس عمر،دوری دو سه پیشتر زما مست شدند.

امروز درگشت وگزار درون جعبه جادوئی باز خیلی چیزها دیدم . نامه دختر مرحوم باکری به پدرش که جان خودرا در جنگ هشت ساله فدای راه نظام به امید مملکتی آرام وخالی از دشمن کرده بود !

این بیت شعر که در بالا آورده ام بردلم نشست. اما پندیات مشهدی نوشی و برادرش محمد کریم هم قابل توجه بودند .

در جواب آ قا کریم باید عرض کنم بسیاری دراین راه جان باختند ولی تعداد کمی به مال و منال رسیدند . ازجمله خانواده همین جناب باکری که نامه دخترش را در ایران امروز باید بخوانی.

واما مشهدی نوشی :من بخواهم یا نخواهم دیگر از میدان خارجم ...دیر یازود بقول شاعر شرابی که نوشیده ام کار خودش را خواهد کرد ...این چند روز ویا سال آخر بقول خودت بهتر است با نوه ها مشغول شویم. دیگر عمر بیش از این بما فرصت نخواهد داد.

واما به عرض شما فامیل و آشنایان عزیز که برسانم آخر همین هفته روز یکشنبه شهاب ما یعنی در حقیقت کلید کامپیوترمان کلید دنیای ایتنر نتما ن تولد خودش را درخانه ما جشن میگیرد. البته ما همگی برای گرمی جشن تولدش تلاش خودرا خواهیم کرد حضور تک تک شما که امکان شرکت برایتان هست باعث گرمتر شدن این جشن خواهد شد. مبارک...

اینهم آدرس خانم باکری

bolwardi

۱۳۸٩/٢/٢۱

اعتراف به گناهانی که دانسته ویا ندانسته کردیم! هاشمی رفسنجانی: دوران سرکوب و تحمیل پایان یافته است .

دربین خبرها و مقالات رسانه ها ی آ زاد جهان، در اینتر نت ،اظهار نظر جناب رفسنجانی برایم جالب بود .

نمیدانم ،نظام حاکم سخنان خود مسئولین مملکت راهم سانسور میکنند یا نه  !؟

اعدامهای سیاسی اخیر وبازتاب جهانیش، هر انسان آگاه را به تفکر واداشته ! روزبه روز

این اندیشه درمنهم قوی تر میشود، راستی نسل ما چه کرد ،ما دراین بی عدالتی ها

چقدر سهیم و گنهکاریم؟

برای پیدا کردن جوابی نا چار به ریشه و تاریخچه زندگی خود باز میگردم سال 57 نسل ما

به انتخابات (آری ونه) آری گفتیم!

آری گفتیم زیرا سالها بیخبری از جهان بعلت نبودن رسانه های آزاد ،نداشتن

سواد نبودن امکان مقایسه ، نظر سنجی ها، خبرها .و.و .. ما بیخبر بودیم،بیخبر از

سیاست جهانی بیخبر از حقوق خود.و...

بله:ما آری گفتیم!! اما با پیدایش روزانه رسانه های جهانی وناممکن شدن مهار

خبرها توسط رژیمها ...

یکی پس از دیگری متوجه حقوق انسانی خود شدیم..  تا اینکه اعتراض ها بر حکومت

شروع شد .

ولی گویی پرده های بر جلو چشم بعضی از ما که به سندلی قدرت تکیه زده بودند

آمد و ازدیدن حقایق دورشان داشت !چنانکه خود برخلاف شعارهای خود، مسیری غلط را

انتخاب کردند. اکنون هرکدام از ما که هنوز زنده هستیم ازاین اندیشه مبرا

نبوده ونمی توانیم باشیم     .. راستی برای پا ک کردن  گناهانمان چه باید کرد؟؟؟

به نظرمن اعتراف به گناه وتغیر مسیر بهترین راه برای بخشیده شدن میتواند

باشد!؟...

اکنون جناب رفسنجانی وبسیاری دیگر از نسل ما که هنوزهم در قدرت هستند باید از

پروردگار خود برای شهامتی درحد یک انسان خدا پرست به طلبند و راه غلط خود ،چون

سرکوب و تحمیل را محکوم وبه مردم بیگناه نسل بعداز ما بپیوندند ، شاید این ملت

بیگناه ،گناهان مارا ببخشند . من که سالهاست ازآری خود پشیمان و از آن دیار دورم ولی خودرا گنهکار میدانم زیرا ندانسته

به آری ونه، آری گفتم .گاهی بخود میگویم باز گردم به وطن وهمراه این جوانان بیگناه فریاد

آزدی خواهی و مرگ بر دیکتاتوردهم تا به دارم کشند و روانم آرام ازاین جهان پراز رنگ وریا سفر بر بندد.

ولی جنابان رفسنجانیها هنوزهم میتوانند نقش مهم تری ایفا کنند بدون دوپهلو گویی

اعتراف به گناهان خودکنند از دوستانشان در حکومت بخواهند تا دست ازاین زندگی خفت بار خود

برداشته وتوبه کنند... اجازه دهند این نسل جوان همانند جوانان دیگر درجهان از حقوق

انسانی خود بهره مند شوند.